midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

این داستان مال سال پیشه که ما برای عید رفته بودیم خونه ویلایی شمال من همیشه آهنگ تو گوشمه مثل هر شب وقتی همه خواب بودن آهنگ تو گوشو لب دریا داشتم قدم میزدم که ی پیر مرد دیدم داشت به وست دریا نگاه میکرد رفتم سمتش گفتم به چی نگاه میکنید گفت به خونه با خنده گفتم مگه شما ماهین نگاهی بهم کرد صورتش معلوم نبود جوری که انگار میخواست گریه کنه گفت نه گفتم باشه یکم ترسیده بودم گفتم من دیگه میرم گفت باشه بهم گفت برو بخواب به کسی نگو من اینجام و به حرف زمین گوش نده ترسیدم و عقب عقب میرفتم و شروع به دویدن کردم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیگه چهار پنج متری دور شده بودم اما آنجا نبود تا صبح بیدار بودم به حرفش فکر میکردم با خودم گفتم خیالاتی شدم فردا برای اینکه بدونم خیالاتی شدم شب رفتم همونجا دیگه داشتم نا امید میشدم اومدم بر گردم ی حس عجیبی باعث شد من بر گردم وقتی به خودم آمدم لب دریا بودم سریع دویدم سمت خونه رفتم اتاق زیر شیر ونی از پنجره دریارو نگاه کردم آمدم برگردم پایین تا بخوابم ساعت 2 شب بود وقتی بر گشتم ی دختر کوچیک لب پله ها بود من شکه شدم افتادم رو زمین داشت میخندید برگشت نگام کرد با سرعت دوید سمتم از کنارم رد شد و از پنجره رفت بیرون روز سوم از ساعت 12 رفتم چیزی نبود هوا سرد بود دوباره همون حس داشتم میرفتم تو دریا اما مقاومت کردم رفتم خونه و برای روز چهارم صبح رفتیم با خانواده لب دریا همه رفتن تو آب منم آخر همه رفتم کسی به من کاری نداشت دیگه همه هواسشون به بچه ها بود منم بزرگ ترین بچه خانواده همین توری جلو رفنتم من همیشه زیر آبی میرم عینکو زدمو رفتم زیر آب پیر مردو کف آب دیدم ترسیدم با سرعت شنا کردم حس کردم یکی پامو گرفت همون جا بیهوش شدم وقتی بیدار شدم روی آب خوابیده بودم انگار یکی هولم میداد فه سمت ساحل رفتم و از این به بعد هرشب با اونا میرفتم شنا و من هر وقت رفتیم اونجا شب ها با شنا کردن با آون ها و صبح ها خواب بودم ما بارای تابستون دباره رفتیم آنجا اون پیره مرد نبود اما اون دختر بچه بزرگ شده بود هم سن من بود بم گفت میبرمت پیشش شنا کردیم رفتیم رفتیم دیگه ساحل رو نمیشد دید گفت بیا زیر گفتم نمیتونم زیر آب نفس بکشم گفت دست منو بگیر و بیا رفتیم خیلی تاریک بود هیچ چیزی نمیدیدم پیر مردو دیدم گفه برو دیگه اینجا نیا به دختر گفت چرا اینجارو بش نشون دادی من داشتم زیر آب خفه میشدم و نمیتونستم تکوخ بخرم خون همه جارو گرفته بود صدای آواز بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم روی ساحل بودم و ساعت 5 صبح بود دیگه ندیدمشون و هر شب میرفتم اونجا ولی جز صدای آواز هیچ چیزه دیگه ای نبود.

مامانم با دوستاش رفته بودن مشهد زیارت. من و بابام خونه تنها بودیم شب خوابیدم که دیدم از خواب پا می شم مامان پشت چرخش که تو هال گذاشته بود داشت خیاطی می کرد بعد من دوباره چشامو بستم که بخوابم دیدم مامانم اومده بالا سرم و منو بیدار می کنه چشامو باز کردم دیدم پشتش به من دم در ااقم وایستاده بعد هی منو صدا می کنه میگه بیا منم پاشدم رفتم هال دیدم بابام متکاشو برداشته اومده رو زمین خوابیده داشتم بابامو نگاه می کردم که دیدم مامانم سمت خروجی می ره و همش منو صدا می کنه میگه بیا داشتم می رفتم سمت مامانم که یهو تو عالم خواب یادم اومد مامانم اصلا خونه نیستش یهو با خودم فکر کردم اینکه من دارم می رم دنبالش اصلا شبیه مامانم نیست مامان من که انقد لاغر نیست تو همین فکر بودم که اونیکه شبیه مامانم بود یهو تبدیل به یه دود غلیظ و سیاه شد و رفت سمت اسمون یهو از خواب پریدم واقعا ترسیده بودم دویدم سمت هال تا برم اتاق بابام اینا یهو دیدم بابام دقیقا همونجایی خوابیده که من تو خواب دیده بودم .........
هیچی منم رفتم متکا مو برداشتم اومدم پیش بابام خوابیدم

 

- در دهه ۱۹۲۰، یک عروسکساز می خواست عروسک خود را به عنوان واقعی ترین شکل ممکن بسازد، او موهایش را از دانش آموزان ابتدایی خود قیچی کرد و حتی پوست برخی از دختران خود را برای ساخت عروسکش برید. پس از دستگیری او، به دلیل دیوانگی زندانی شد!💀🥀

محمد علی میگه :اتفاقاتی که برای من میفته از 6 سال پیش شروع شد که با دوستام رفته بودیم یکی از شالیزارای فومن پیش یه رمال که میگفتن جن داره (فقط از روی کنجکاوی رفتیم) .بعد میخواست جنرو ظاهر کنه گفت تا نگفتم اصلا چشماتونو باز نکنید.ولی من چشمام و باز کردم و یه چیز سیاه تو آینه دیدم..از اون به بعد که برگشتم خونه یکی اذیتم میکنه..صدای راه رفتنشو روی فرش میشنیدم..از قلقلک شروع شد بعد از اون ، شبا سیاهی میدیدم.ولی اصلا نمیترسم و همیشه وقتی خونه تنهام چراغارو خاموش میکنم و فیلم ترسناک میبینم.یه روز وقتی داشتم فیلم میدیدم مانیتورم خاموش شد بعد کلی گشتن دیدم کابلش جدا شده 3-4 بار هی وصل کردم هی قطع کرد تا اینکه بیخیال دیدن فیلمه شدم اونم بیخیال شد.بعد از یه مدت وقتی از حمام میومدم بیرون روی تنم جای چنگ بود و یه جورایی خول شده بودم ، یهو گریه میکردم یهو جیغ میزدم انگار که کنترلم دست یکی دیگه بود، این جریان یک ماه طول کشید.یه شب دوستم تو اتاقم خوابیده بود گفت 2تا چشم قرمز دیده که البته خودمم دیده بودم به روم نیاوردم و خوابیدم ولی تا صبح انقدر دوستم و ترسونده بود که بالا آورد..جدیدا هم چراغ و خاموش روشن میکنه و نیشگون میگیره و هی تو خونه اینور اونور میره و من فقط سیاهی میبینم.هر جا هم که میرم باهام میاد...در ضمن خیلیا که آشناییه کامل با این اتفاقات و موجودات دارن بهم گفتن که من مدیوم هستم چون هرجا برم که جن یا روح داشته باشه خیلی سریع حس میکنم و بعضی مواقع هم میبینمشون

 

این زن یک عکس سلفی از خود و پسرش در فیس بوک  منتشر کرد اما بعد از دقت به جزئیات عکس نتوانست بخوابد..!

این مادر ۲۴ ساله عکسی از خود و پسرش در فیس‌بوک منتشر کرد اما بعد از آنکه به عکس خیره شد دستی را دید که او را به وحشت انداخت.
این زن در زیر عکسش نوشت:« من با یک دست فرزندم را به بغل گرفتم و با دست دیگرم دوربین را نگه داشتم و مطمئنم دست روی شانه من نه دست من است و نه دست فرزندم». او که به شدت وحشت کرده بود در ادامه نوشت:« خانه‌ای که در آن مستقر هستیم بیش از ۳۰۰ سال قدمت دارد. اولین صاحب این خانه بعد از آنکه فرزندش مفقود شد در وان حمام خودکشی کرد».
این زن در پایان نوشته که این عکس را بعد از حمام کردن فرزندش گرفته است و گمان می‌کند روح این زن در این خانه به انتظار فرزندش نشسته است!

 

این داستانم مال سه یا چار سال پیشه.یادمه اونموقع ما عید نوروز بود ومیخاستیم بریم خونه عموم و هروقت ک به اونجا میرفتیم چند روزی میموندیم خونه عموم خیلی بزرگ بودفک میکنم شب دوم بود ک اونجا بودیم و منو یع پسر عموهام و سه تا عموهامو بابام نشسته بودیم پا تلوزیون و داشتیم فیلم میدیدم زنهای خانواده هم تو اتاق خاب بودند و خابیده بودند و یکی از دختر عمو هام در اتاق خودش ک طبقه بالای خانه بود ما محو فیلم بودیم ک یهو دیدیم دختر عموم ک ۲۴ سالش بود دآره با جیغ میاد پایین وقتی جیغ رو زد و داشت میومد پایین همه به خود اومدیم و تا اومد ازش پرسیدیم ک جیشده و گفت گ داشتم میخابیدم ک صدای خنده شنیدم از زیر تخت و بی هوا نگاه کردم زیر تخت و دوتا چشم سرخ کشیده دیدم و اومدم یکی از عموهام ک فهمید دختر عموم خابالو بوده و خیالاتی شده گفت این حرفاچیه برو بگیر بخاب گفت ن نمیرم دیگ عمومم گفت باش و گفت خودم میرم بعد نیم ساعت ک دیگ همه مردا داشتن میخابیدن چون جا نبود منو عموم رفتیم بخابیم تو اتاق بالایی و من تو راه پله ها به عموم گفتم عمو یه وقت واقعت نباشه گفت بچه ای عمو اخه چی باش مثلا جن منم ک گفتم عموم ک هست از چیزی نباید ترسید رفتیم خابیدیم عموم رو تخت و منم بغل تخت من ک حدود چهل دیقه خاب بودم از صدای داد عموم پریدم بالا دیدم عموم پاشو گزاشت رو زانومو فرار منم ک زانوم درد گرفته بود اروم اروم اومدم به طرف پایین همینطور ک داشتم میومدم پشتمو یه نگاه کردم

احساس کردم چیزی دیدم ولی چیزی نبود رفتیم تو حال و همه بلند شدن و بابام میگفت این چه مسخره بازیه در اوردین و عموم میگفت باور کنین یه چیزی یع دفعه پرید روم تا چشامو وا کردم دیدم یه چیزی زل زده بهم و سریع اومدم پایین و همینطور ک عموم داشت داستانو تعریف میکرد یه لحظه تو حیاطو نگاه کردم و یه سایه مو بلندی رو دیدم ولی خوب زل زدم دیدم دیگ چیزی نیس دوباره خابیدیم و کسی بالا نرفت منو پسر عموم هم پیش هم جلو درگاه اشپزخونه خابیده بودیم و داشتم براش میگفتم ک چیشد ک زانوم درد گرفت ک یهو دوتایی باهم سیخ شدیمو به پته پته افتادیم و باهم یه کله دیدیم ک موهاش تا پایین اومده بود و از ترس رفتیم زیر پتو و داشتیم همو نگا میکردیم تا خابمون برد و صبح شد...

 

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره