midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

 

عموی دوستم ساکن یکی از شهرستانهای اطراف قزوین حدود چهل داشت سرحالو سالم و شاداب حتی لب به سیگار نمیزد

متاهل بود با مینی بوسی که داشت هر روز مسافرا رو به مسیری که از وسط چنتا روستا رد میشد میبرد .

مسافرا تو مسیر روستاها یا مزارع اطراف جاده پیاده میشدن گاهی هم مسیر کوتاهی رو وسط جاده سوار مینی بوس میشدن .عادت داشت گاهی با مسافرا سر مسائل روز بحث کنه بعضی اوقات هم رابطش با مسافرا فقط تبادل لبخند بود بیشتر زندگیشو به رانندگی گذرونده بود

 خیلی واقع بین بود و برای اسایش خانوادش تلاش میکرد

پسر 17 ساله یکی از اقوامش شاگردش بود که کرایه هارو جمع میکرد در رو باز میکرد یا برا مسافرا اب میبرد.باین وصف زندگیش به ارومی پیش میرفت

اون صبح پاییزی شاگردش زنگ زد که بخاطر بیماری مادرش نمیتونه بیاد .راننده بعد از خوردن صبحانه بطرف گاراژ رفت مینی بوس رو بیرون اورد گرچه رانندگی تو هوای سرد

چندان خوشایند نبود بخصوص که امروز شاگردش هم نیومده بود

 

ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و منتظر موند تک تک مسافرا سوار شن طبق معمول وقتی تعداد مسافرا بحد نصاب رسید مینی بوس رو روشن کرد و به راه افتاد

بعد از اینکه بین راه هم چند نفرو سوار کرد از اینه جلو متوجه پیرمرد خیلی سالخورده و ضعیفی شد که تمام مدت بهش زل زده بود

و اونو از اینه جلو ماشین میپایید...

از اونجاکه اواخر پاییز بود مسافرای روستا کمتر شده بودن .مردم یکی یکی پیاده شدندیگه جز اون پیرمرد و راننده کسی تو ماشین نبود پیرمرد اومد و ردیف جلو نشست

راننده نمیدونست کجا باید پیرمرد رو پیاده کنه هنوز تا اخرین ده خیلی مونده بود

نگاه خیره پیرمرد ازار دهنده بود

 راننده از پیرمرد پرسید:

"عمو کجا میری؟

پیرمرد که از اول مسیر یک کلمه هم حرف نزده بود جواب نداد راننده بی اعتنا به پیرمرد به رانندگیش ادامه داد تو مسیری بودن که فقط دشت بکر بود

هنوز چند کیلومتر تا نزدیکترین ده باقی مونده بود که پیر مرد ایستاد راننده به خیال اینکه پیرمرد میخواد پیاده شه بلند شد و در مینی بوس رو باز کرد

پیرمرد پول کرایه رو روی صندلی کنار راننده گذاشت...

موقع پیاده شدن بود که که راننده متوجه سم های پیرمرد جن شد و خشکش زد

وقتی پیر مرد جن اخرین نگاه رو به راننده انداخت و چهره واقعیشو با خباثت نمایش داد قلب راننده بیچاره که تحمل این شوک عصبی رو نداشت ایستادو در جا سکته کرد

 

خدا میدونه چند ساعت راننده نگون بخت سکته کرده تو اون سرما کف ماشین بیهوش بود بالاخره یکی از روستاییها که با موتور رد میشد متوجه مینی بوس شد

وقتی دید نمیتونه اونو بهوش بیاره اونو به بیمارستان رسوند

فردای اونروز راننده تو بخش سی سی یو بهوش اومد و با لکنت زبان و بدبختی اونچه رو که دیده بود تعریف کرد

تا پنج روز بعد بخاطر حال وخیمش تو سی سی یو بستری بود که روز ششم بعلت نامعلوم دوباره سکته کرد و دار فانی رو وداع گفت.

پدربزرگم زمانی که ما برای تفریح به روستا رفته بودیم این ماجرا رو تعریف کرد البته به اصرارما.

پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که زمین بغلی، تپه مانند بود دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش و دستاشو هم گذاشته زیره سرش پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده، اون چوپانه بالای تپه خوابیده بود و پدربزرگم هم پایین بوده ، پدربزرگم می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد

 و کوچکترین اعتنایی به من نکرد  بنابراین یه سنگ برداشته و به طرف چوپانه پرتاب کرده  بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیونه ها از زمین بلند شد و

به طرف من  دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم پاهاش مثل سم اسب گرد بود و چوپانه هم مثل آدمای لال نعره می کشید و داد می زد و به طرفم میومد . می گفت سرعتش هم زیاد بود وگامهای خیلی بلندی برمیداشت ، پدربزرگم می گفت من هم تا دیدم داره به طرفم میاد فوری به سمت دیگر باغ فرار کردم و بعد از مدتی برگشتم

پشت سرم رو نگا کردم دیدم وسط باغ وایساده و فقط داره به من نیگا می کنه و دیگه دنبالم نمی یاد پدربزرگم می گفت قیافه اش مثل آدما بود ولی پاهاش به شکل سم اسب بود و مثل آدمای لال درهم برهم می گفت. 

 

تابستان 19 سالگی ام بعد از امتحانات دانشگاه تصمیم گرفتم تو راهی که همیشه بهش فکر میکردم قدم بزارم. زندگی مادی و دنیا بنظرم بیش از پیش تکراری پوچ و بیهوده بود ..چاره ای نداشتم

به توصیه ی یکی از کتابهای راهنمای تصوف شروع کردم به گرفتن روزه ی اب . مدت چهل روز بود شب روز ششم بود که هوسم به اراده ام پیروز شد و یک گوجه فرنگی خوردم . روزه اب تموم شد و من قدرت اینو نداشتم که چهل روزو از سر بگیرم از فردای اونشب شروع به روزه معمولی ترک حیوانی و ترک همه چیزهای مادی لذت بخش کردم افطارم معمولا تکه ای نون و اب بود بعد از ده روز تصمیم گرفتم همزمان شروع به ذکر خوندن بکنم

تو کتاب اثرات شگفت انگیز و سحر امیزی برای هر ذکر نوشته شده بود . من اذکار دیدن عجایب رو انتخاب کردم . ذکرها عبارت بودن از یک ذکر کوتاه هزار و یک مرتبه که من هر روز ده هزارو یک مرتبه میخوندم بعلاوه یک دعای تقریبا یک صفحه ای که روزی بیست و هفت مرتبه بود و یک دعای نسبتا طولانی

اذکار خیلی خیلی زودتر از چیزی که تصور میکردم اثر کردند . شب روز چهارم یا پنجم بعد از شروع ذکر خوندن بود که وقتی بخواب رفتم مثل اینکه تنم فورا خوابید اما من کاملا هوشیار بودم توی فضای سیاه و تاریک وجودم... انگار منتظر بودم . بعد از حدود دو ساعت چشمانم ناگهان باز شد انگار چشمام میخواستن از حدقه بزنن بیرون

نگاهم به سقف بود که دریای فوق العاده زیبایی رو رو سقف دیدم امواج پی در پی .. طوفان..همونطور که چشمام به سقف دوخته شده بودن من هیچ تسلطی به تنم نداشتم حتی پلک هم نمیزدم انگار سنگ بودم بعد از 15-20 دقیقه چشمام محکم بسته شدن چند دقیقه بعد بحال خودم اومدم چشمامو باز کردم خیلی خسته بودم بخواب رفتم.

این تجربه همزمان با روزه ها و اذکار هر دو شب یکبار تکرار میشد بعد از اونشب دو بار دیگه اون دریای طوفانی رو رو سقف دیدم بار سوم صخره ای هم گوشه ای بود بار چهارم یک قصر فوق العاده شبیه قصر چینی ها دیدم که دو طبقه بود بالای طبقه دوم یک درخت زیبا پر از شکوفه بود اذ نزدیکی قصر یک چشمه رد میشد

بار پنجم پروانه ای بلوری با بالهایی با گوشه های گرد که هر بالش حدود یک دست بود از بالای سرم پرواز کرد و روی دیوار نشست

اونشب انگار اون جسمم نبود و داشت ذکرای عربی نا اشنا تند تند زمزمه میکرد.

من از تجربیاتم خیلی شاد بودم فراموش کرده بودم ظاهرم شبیه یک مرده متحرک با دور چشمای سیاه و کبود شده

غرق در دنیای جدیدی که دو شب یکبار راس ساعت 1:30 تا دو شب ظاهر میشد بودم حتی یک بار ظهر وقتی کاملا هوشیار بودم چیزهایی دیدم

یک روز که داشتم یکی از کتابها رو میخوندم چشمم به دعایی افتاد که مربوط به احضار جن بود ..نمیدونم چرا اونموقع انقدر از خودم مطمئن بودم...

 

بعد از افطار غسل گرفتم چند رکعت نماز حاجت و بعد اون دعای طولانی احضار جن....

اونشب هیچ اتفاقی نیافتاد. روز بعد مادربزرگم مهمون اومد طفلک از دیدن چهره من شوکه شد فکر میکرد رو به موتم ! این شد که مادر بزرگ مهربونم بزور چنتا کتلت چپوند تو حلقم

با خوردن گوشت ترک حیوانی من باطل شده بود و من نمیتونستم بدون ترک حیوانی ذکر بخونم تصمیم گرفتم چند روز کنار بکشم روزه هارو هم قطع کردم زندگیم بحالت عادی برگشته بود .

---------------------------------------------------------

اتاق من پنجره ای بزرگ داشت که مشرف به گلخونه ی سنگی بود بالای گلخونه نورگیر بود دور گلخونه شیشه نداشت رو سنگای مرمر فقط چنتا گلدون کوچیک بود پنجره اتاقم که حدود نیم متر از کف اتاق فاصله داشت همیشه باز بود بخصوص تابستون که پنجره های نورگیر هم باز بودن و از سقف باد خنکی وارد اتاقم میشد

 

سه روز از قطع ترک حیوانی من گذشته بود شب نزدیکای ساعت دو بود و من سرحالو بیخواب مشغول خوندن یک کتاب علمی بودم .جایی که نشسته بودم از پنجره حدود یک و نیم متر فاصله داشت . یک دفعه انگار یکی به سرعت سرمو طرف پنجره چرخوند ...چشمم به چشم موجودی افتاد که درست پشت قاب پنجره بود ...

نگاهش وجودمو خاکستر کرد..چشمای متوسطش سفیدی نداشت سیاهه سیاه بود...برق مختصری تو چشماش بود مژه و ابرو نداشت سرش کمی از سر انسان کوچکتر بود سرش گوشه بالای پنجره بود معلوم بود قدش خیلی بلنده موهاش کوتاه و پر کلاغی بود. پیشونی خیلی بلندش برخلاف پوست گونه هاش صاف بود لبای باریک و دهن گشادی داشت با یه لبخند کریه که همه صورت خاکستریشو چروک کرده بود

نمیدونم چند دقیقه خیره بهش یخ زده بودم ثانیه ها مثل ساعتها میگذشت وقتی کمی بخودم اومدم خواستم اسم خدا رو ببرم که از اونجا بره .اما زبونم.. انگار زبون یه لال مادرزاد بود تنها چیزی که از زبونم خارج میشد تته پته بود مایوسانه مثل دیوانه ها دستامو تکون میدادم و تته پته میکردم ..اون تمام مدت خیره بمن با لبخند موذیانش تماشام میکرد حتی نمیتونستم فریاد بکشم انگار هیچکس نبود کمکم کنه..

بالاخره متوجه قرانی که روی میز چوبی قدیمی گذاشته بودم شدم یاٌسم امید شد تا خواستم برش دارم اون جن ناپدید شد

 

بعد از اونشب توبه کردم دیگه حتی ذکر هم نخوندم مدتها طول کشید که بحالت عادی برگردم تا شش ماه بعد ماجرا غرق در عرق از خواب میپریدم و هذیون میگفتم اگه شب یه دفعه ای کسی رو

تو گلخونه میدیدم بی اختیار تته پته میکردم انگار باز اونو دیدم

الان چند سال از اون ماجرا گذشته شاید باز هم بخوام وارد متافیزیک شم اما دیگه هیچوقت سراغ اجنه نمیرم

.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.

 

 

ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من هشت سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود

 

وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود۲۵-۲۰ متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی

قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن

 

چند ماه پیش عصرپاییزی ، خونه تنها بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ، هوا کم کم داشت تاریک می شد ،رفتم همه ی لامپها ی اتاق ها و حیاط رو روشن کردم دوباره اومدم تلویزیون نگاه کنم ، بعد از مدتی ناخودآگاه احساس خوف و ترس کردم، در حالی که بارها و بارها من روزها و شب ها خونه تنها مونده بودم و این اولین بار بود که بی دلیل می ترسیدم ، احساس می کردم کسی به جز من هم تو خونه اس و حرکاتمو زیرنظر داره و مواظب منه ، پیش خودم گفتم شاید تنهایی باعث همچین احساسی شده ،

برا همین زنگ زدم به مامان و بابام و پرسیدم که کی از عروسی برمیگردن ، اونا هم گفتن که ساعت 9 ، 10 شب میان... سه چهار ساعت تنهایی تو اون شرایط برام واقعا سخت بود ،یا باید سه چهار ساعت تو اون سرما میزدم بیرون یا از دوستان و آشنایان دعوت می کردم بیان خونمون ، پس زنگ زدم به دو تا پسرعموهام و سعی کردم بدون اینکه متوجه ترس من بشن دعوتشون کنم تا بیان، گفتم که آهنگهای جدید دانلود کردم فلش مموریشونو بیارن تا آهنگ بزنم ، خوشبختانه اونا هم قبول کردن ولی بیست ، سی دقیقه طول می کشید تا اونا برسن ، به ناچار صدای تلویزیونو زیاد کردم و سعی کردم خودمو مشغول نگه دارم ... ولی رفته رفته احساس ترس و خوف من بیشتر می شد و صورتم از ترس عرق کرده بود...

 

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...

پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!

 

اولین بار چند ماه پیش بود، یه شب تو خونه تنها بودم،
مادرم و پدرم و برادرم نبودند. من البته از تاریکی و تنهایی نمی ترسم، یعنی تا اون موقع
نترسیده بودم. رفته بودم حموم، برگشتم اومدم تو آشپزخونه، می خواستم چیزی درست کنم،
یا چیزی بخورم، یک دفعه حس کردم یکی پشت سرم ایستاده، خیلی ترسیدم، فکر کردم
دزده، بعد برگشتم چیزی ندیدم، فکر کردم خیالاتی شدم.... دوباره مشغول کارم شدم، یک هو
حس کردم یک نفر انگار زد به پشت زانوهام، زانوهام رفت جلو خم شد، نزدیک بود بیفتم
روی کابینت، دستم رو به کابینت گرفتم. برگشتم باز نگاه کردم، کسی نبود،
وحشت برم
داشت، چون حس می کردم، یکی باید باشه، گفتم نکنه تو اتاقها قایم شده؟ رفتم، به طرف
اتاق مادرم دروباز کردم، چراغ رو روشن کردم، تو حموم، انباری، تموم اتاق ها رو سرزدم، اما
دیدم کسی نیست، احساس سنگینی زیادی داشتم، مطمئن بودم کسی تو خونه است،

اومدم دوباره تو آشپز خونه،این دفعه دیدم از طبقه بالا سرو صدا میاد ،یکی‌ راه میرفت حرف میزد و یا آواز میخوند،هرچی‌ دقت کردم دیدم درسته یک نفر توی خونه هست،دوباره همه جارو گشتم هیچ کس نبود،ترس برم داشت،گفتم لباسامو بپوشم از خونه برم بیرون،یک هو دیدم چراغ آشپز خونه خاموش شد،فکر کردم برق رفته اما یخچال کار میکرد چراغ هال هم روشن بود،خیلی‌ ترسیدم اومدم بیام بیرون دوباره برق روشن شد،با عجله دویدم کفش و لباسمو پوشیدم از خونه اومدم بیرون کنار خیابون ایستادم تا مادرم اومد،مادرم گفت چرا تو خیابون ایستادی؟ گفتم چیزی نیست اومدم هوا بخورم،از اون به بعد دیگه این ماجرا‌ تکرار شد،دیگه می‌ترسیدم تو خونه بمونم،شعبها که می‌خواستم بخوابم گاهی‌ صدای خنده گاهی‌ صدای گریه،گاهی صدای حرف زدن،گاهی پچ پچ کردن دو نفر می‌‌اومد،همه جارو میگشتم ولی‌ کسی‌ نبود،تا اینکه دیگه شب‌ها نمیتونستم بخوابم،درسم هم خراب شده بود،بعد از یه مدتی‌ هم یه چیژایی میدیدم مثل دود ،مثل حرکت هوا و ابر،اما خیلی نزدیک من بود.

 

داستان عروسک انابل😱: در سال ۱۹۷۰ زنی از یک فروشگاه، عروسکی پارچه‌ای با مدل قدیمی خرید تا به عنوان کادوی روز تولد، به دخترش که دانشجوی کالج بود هدیه کند. دختر این عروسک را بسیار دوست داشته و آن را در آپارتمانی که با دوستانش در آن ساکن بود، نگهداری می‌کرد. اما به زودی اوضاع تغییر کرد.

دختر جوان و هم اتاقیش متوجه شدند که حوادث عجیبی رخ می‌دهد که در روی دادن تمامی آنها، ردّ پای این عروسک هم مشاهده می‌شود. عروسک ناگهان گم شده و سر از اتاق دیگر در می‌آورد، درحالی که حتی کسی آن را لمس نکرده بود. به علاوه گهگاه تکه‌های کوچکی از کاغذ پیدا می‌کردند که گویی کودکی روی آنها نقاشی کشیده بود، کاغذهایی که متعلق به دخترها نبود. آنها حتی یک روز عروسک را در حالی یافتند که روی پاهای پارچه‌ای خود ایستاده بود، امری که به نظر امکان‌پذیر نمی‌رسید. اینجا بود که دخترها دیگر حقیقتاً وحشت زده شده و با یک مدیوم تماس گرفتند.

مدیوم به آنها گفت که شاید این عروسک توسط روح دختری که به تازگی در آپارتمان آنها فوت کرده، تسخیر شده باشد. در حین کار این مدیوم دریافت که آنابل این دختران را دوست داشته و می‌خواهد همیشه با آنها باقی بماند. دختران سرانجام این خواسته‌ی آنابل را پذیرفتند. اما اوضاع کم کم تغییر کرده و رو به وخامت گذاشت، به ویژه که یک شب یکی از دوستان آنها توسط عروسک مورد حمله قرار گرفته و زخمی شد، به طوری که خراش‌های متعددی روی قفسه‌ی سینه او مشاهده می‌شد. اینجا بود که دیگر کاسه‌ی صبر دخترها لبریز شده و با دو محقق عالم ارواح، "اِد و لورن وارن" (Ed & Lorraine Warren)، تماس گرفتند.

این زوج با تحقیقات خود دریافتند که این عروسک هیچ‌گاه توسط روح یک کودک خردسال تسخیر نشده است، بلکه برعکس، توسط یک روح شیطانی اشغال شده که با گفتن دروغ در مورد هویت خود، سعی در نزدیکی هر چه بیش‌تر به دخترها را داشته است. آنها نتیجه گرفتند که او در نهایت می‌خواسته یک یا هر دو دختر را تسخیر کند. دختران وحشت‌زده، آنابل را به وارن‌ها دادند تا آن را در یک قفسه‌ی شیشه‌ای در موزه‌ی شخصی خود در "کانکتیکات" نگهداری کنند. محفظه شیشه‌ای که روی آن نوشته شده: "اخطار، آن را باز نکنید

تصویر واقعی آنابل