midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

۴۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

این پست بر اساس خاطرات و وقایع عجیب شما در ارتباط با جن هست دوست دارم اگه تجربه ای دارید با من و بقیه دوستان علاقه مند به متافیزیک به اشتراک بذارید!

"برای مرتب و منظم موندن پست، کامنتای نامربوط و احوال پرسی تایید نمیشن!"

 

⚜️ در سال ۲۰۱۲ بود که در فیس بوک زنی به نام جولیان ویدیویی اپلود شد که در ان فرزندش در حال حرف زدن با یک دوست خیالی بود. بچه که حدودا یک سال داشت در حال تکان دادن دست هایش و حرف زدن با یک زبان بیگانه بود. او دست هایش را بالا و پایین میاورد و طوری رفتار میکرد که انگار در حال لمس کردن ان دوست خیالی هم هست! سپس مادرش او را صدا میزند و میپرسد که داری با کی حرف میزنی؟ بچه ناگهان با همان زبان عجیب شروع میکند پاسخ دادن اما مادر چیزی نمیفهمد.

⚜️ ویدیو در همین حد بود اما چندی بعد شخصی به مادر یک پیام شخصی داد و گفت که من ویدیو کودک شما را چند بار دیدم. انرا عقب جلو کردم و خوب به صدا گوش دادم. اگر در همان لحظه که برای بار دوم از فرزندتان میپرسید که چه دیده است، شخصی با صدای کلفت میگوید "رایان" شما این صدا را مطعمنا نشنیده اید اما کاملا واضح است. صدایش کم است اما میتوان شنید. حتی اگر به فرزندتان نگاه کنید متوجه میشوید که او وقتی صدای رایان را میشنود یک لحظه ایست میکند و باز شروع به حرف زدن میکند!

 

در سال ۲۰۰۸ پسر بچه ی ۶ ساله ای هرشب از خواب به صورت هراسان بلند میشد و اظهار داشت کسی هنگامی که او خواب است نگاهش میکند.
خانواده او توجهی به این موضوع نمیکردند تا اینکه روزی متوجه شدن خانه ای که در ان زندگی میکنند در واقع خانه یک پیر زن تنهایی بود که خودش را با قهوه سمی شده کشته بود.
انها تصمیم گرفتند پسرشان را کنار خودشان بخوابانند و در ماه اینده از این خانه بروند اما در همان شب پسرشان هنگامی که به حمام رفته بود ایست قلبی میکند و از دنیا میرود.
پزشکی قانونی علت مرگ رو ترس ناگهانی اعلام کرد!

مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس رسیدم.

🕸 ادرس یه خونه ی قدیمی بود. چوبی و وسط یک محوطه ی خالی و خاکی.. به اطرافم نگاه کردم، کسی نبود. حتی نور خونه هم روشن نبود. کاملا تاریک! از موتور پیاده شدم پیتزاهارو برداشتم و رفتم سمت خونه و زنگ در رو زدم. کسی جواب نداد. تعجب کردم تلفنم رو دراوردم به رئیس زنگ زدم. گفتم کسی تو این خونه نیست. ادرس رو درست دادی؟ گفت اره همونجاست و قطع کردم. باز رفتم جلو و در زدم ولی محکم تر. از تو صدای قدم زدم و خش خش شنیدم. اماده شدم یکی بیاد در و باز کنه ولی باز کسی نیومد.

 

" یک جمعه شب معمولی بود و من داشتم تا دیروقت با دوستم بردلی تو چتروم مجازی ای که به تازگی پیدا کرده بودیم چت میکردم.
اون به من و بقیه اعضای چتروم تو صفحه اصلی که تازه دیده بودیم گفت که میتونه تا هروقت که دلش میخواد بیدار بمونه چون پدر و مادرش تا آخر هفته رفتن مسافرت و خونه در اختیار خودشه. 
ما چند ساعتی اونجا موندیم و با این آدم های تصادفی چت کردیم و اوقات خوشی رو گذروندیم و من متوجه شدم که بردلی از یک دختری خوشش اومده، خیلی زود مادرم صدام کرد و گفت برو بخواب. درحالی که داشتم کامپیوتر رو خاموش میکردم از بردلی پرسیدم که فردا میخواد چیکار کنه، گفتم شاید بخواد بیاد خونه ما، اون جوابم رو تا مدتی نداد تا وقتی که:

 

🌙| من یه مشکل خیلی بزرگ تو زندگیم دارم اونم اینه که تازگی میفهمم دارم خواب میبینم یا بیدارم.هرموقع خوابم، توی خواب میتونم هرکاری بکنم.
میتونم پرواز کنم و میتونم حتی یه نفرو بکشم توش.
بیدار که میشم همش تو فکر انجام دادنشم، تنها زمانی میفهمم خواب نیستم که و بیدارم اونم اینکه خودمو از یجایی تو خواب پرت کنم پایین. وقتی پرت میکنم یهو از خواب بیدار میشم، و الان که اینارو دارم میگم نمیدونم خوابم یا بیدار ولی اگه بیدار شدم بهتون میگم که بیدار شدم.
الانم توی اشپزخونه هستم دارم کاهو خورد میکنم که متوجه میشم انگشتمو قطع کردم، به دستم نگاه میکنم خون همه جارو  پر کرده اما یه جوریم! انگشتم قطع شده ولی حس خاصی ندارم فقط گرممه، برای اینکه تست کنم خوابم یا بیدار یه بار دیگه چاقو رو روی رگم کشیدم.
خون اومد خیلی زیاد ولی حسی ندارم باز، داغم فقط.
تنها یه راهی مونده بفهمم خوابم یا بیدار، اینکه بپرم پایین از یه جایی. مطمئنم بیدار میشم بعدش.
بالای پشت بوم هستم، آماده پریدن با بدنی خونی و حالت عجیب، وقت بیدار شدنمه و میپرم پایین.

این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم ..یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا فقط سر و صداهایى مث ضربه به در و دیوار کلبه یا سر و صداى حرف حرف زدن تو زمین اولش جدى نمیگرفتم تا یه شب که کارامو کردم و جامو پهن کردم تا بخوابم تو کلبه وقتى دراز کشیدم توجام فانوس رو خاموش کردم و چراغ علاءدین بخاطر سرماى شب روشن بود ک شعله ش سو سو میزد و یکم روشن میکرد اتاقو همینجور تو جام بودم و با فکر اینکه بتونم با خورشید اسم دخترهمسایه که دوسش داشتم ازدواج کنم و از شر دخترعمه م ک پدرم میخواست اونو به عقدمن دربیاره راحتشم کم کم چشام گرم شد و خوابم میبرد ک حس کردم پاهام حالت غشى و بى حسى شد جورى که انگار اب یخ ریخته باشى روش سرد شده بود و سنگین..گذاشتم ب پاى خستگیم و بیخیال بازگرم خواب میشدم که دیدم در کلبه رو میزنن اونم ساعت ١شب!!!!

 ساعت ٣:٠٠ شب بود و من درحال بازی کردن بازی محبوبم تو کنسول روبروی تلوزیون بودم و اون شب خوشحال بودم که کسی نیست تا بگه صدای تلوزیون رو کم کن و به راحتی میتونستم تا خود صبح بازی کنم. درحال بازی کردن و لذت بردن از تنهایی وتاریکی بودم که تلفن خونه زنگ خورد. شماره عجیبی روش افتاده بود. نمیخواستم بردارم اما ازاونجایی که مادرم و پدرم مسافرت بودن و ممکن بود اونا باشن گوشی رو برداشتم و گفتم "بله" 

-/ یه صدای هیس مانندی از پشت تلفن امد. مثل صدای گربه. مثل صدای یه مار. مطمعنم یه هیسس بود اون صدا. تا این صدارو شنیدم فهمیدم شاید یه نفر داره مسخره بازی درمیاره برای همین گفتم، ببین رفیق من خودم استاد مسخره بازی دراوردنم. خودم استاد مزاحم تلفنی شدن هستم. تو میخوای منو بترسونی؟ اگه همین الان تلفنو قطع کنی میگم یکی از دوستام که پلیسه شمارتو پیگیری کنه. 

-/ اما فایده ای نداشت. این تهدید من هیچ فایده ای نداشت و اون همچنان به هیسس هیسسس کردن ادامه میداد تا اینکه صداش قطع شد و میتونستم صدای نفس کشیدن یه نفرو پشت تلفن بشنوم. گفتم نمیخوای حرف بزنی؟ کی هستی؟ کجایی؟ دلت دعوا میخواد؟

-/ قسم میخورم تو عمرم تا به حال هممچون صدای زشت و ترسناکی رو نشنیده بودم. قسم میخورم. تا امروز هیچوقت نتونستم اون صدارو فراموش کنم. وقتی اوونو بهش گفتم، کسی که پشت خط بود بهم گفت:"چرا نمیای طبقه بالا تو اتاقت تا ببینی من کیم؟" اینو گفت سریعا گوشی تلفن رو پرت کردم از خونه فرار کردم و رفتم خونه دوستم و ماجرارو براشون گفتم. پدر دوستم به پلیس زنگ زد و بعد از یک ربع به خونه رسیدیم و همه جارو گشتیم. به طبقه بالا رفتیم کسی نبود. اما... در پشتی خونمون باز بود!