midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم ..یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا فقط سر و صداهایى مث ضربه به در و دیوار کلبه یا سر و صداى حرف حرف زدن تو زمین اولش جدى نمیگرفتم تا یه شب که کارامو کردم و جامو پهن کردم تا بخوابم تو کلبه وقتى دراز کشیدم توجام فانوس رو خاموش کردم و چراغ علاءدین بخاطر سرماى شب روشن بود ک شعله ش سو سو میزد و یکم روشن میکرد اتاقو همینجور تو جام بودم و با فکر اینکه بتونم با خورشید اسم دخترهمسایه که دوسش داشتم ازدواج کنم و از شر دخترعمه م ک پدرم میخواست اونو به عقدمن دربیاره راحتشم کم کم چشام گرم شد و خوابم میبرد ک حس کردم پاهام حالت غشى و بى حسى شد جورى که انگار اب یخ ریخته باشى روش سرد شده بود و سنگین..گذاشتم ب پاى خستگیم و بیخیال بازگرم خواب میشدم که دیدم در کلبه رو میزنن اونم ساعت ١شب!!!!

 

اولش ترسیدم دزدى چیزى نباشه که منو بکشن و محصولاتمون رو بدوزدن پس حرکتى نکردم تا ببینم چى پیش میاد بعداز چنددقیقه بازهم یکى در میزد و ریتم مرموزى داشت اینبار دیگه از ترسم نمیتونستم درو بازکنم یه فضاى سنگینى کلبه رو گرفته بود اینبار با یه ریتم تند ومحکم تر از قبل به درمیزد که انگار عصبانى شده ترسم دوبرابر شد و فقط از خدا میخواستم ازشر مثلا دزدا نجاتم بده ..همینجور نجوا میکردم یهو از چهار طرفه کلبه ک کلا یه اتاق محقرکوچیک بود همزمان با ریتم هماهنگ که انگار در خونست همونطور میزدن دیگه از ترس داشتم سکته میکردم و باخودم میگفتم اینا بیشتر از یه نفرن حدود ده دیقه این به در و دیوار زدن ادامه داشت و همزمان قط شد…

 

سکوت وحشناکى فضارو حاکم بود دستم از همه جا کوتاه بود اون زمان تلفن و موبایل و حتى برق ب ده ما نبود چ برسه به زمین کشاورزى….تقریبا نیم ساعتى گذشت و فک کردم ک رفتن دیگه نمیتونستم بخوابم و چوب ب دست توجام نشسته بودم یهو در کلبه با ضربه ى محکمى باز شد ولى هیچکس وارد نشد و کسى رو ندیدم صداى باد مث زوزه…توکلبه پیچید و من از ترس حتى نتونستم پاشم درو ببندم….دیگه هیچ اتفاقى نیافتاد تا صب شد و من با فکر اتفاق دیشب ب کاراى کشاورزى رسیدم و خونه رفتم و غذاخوردم و تا غروب شد باز اماده رفتن ب زمین کردم ولى هیچى از جریان رو ب خانوادم نگفتم ولى قبل رفتن با یکى از دوستان وعده کردم وقرارشد همرام بیاد خلاصه رفتیم و یکم کارامو کردم و تا اینکه شب شد و جاپهن کردیم ک بخوابیم ولى انقد سردبود ک خواستیم چراغ رو روشن کنیم دیدیم نفت نداره رضا ینى دوستم گف چن مترى زمینت ک زمین حاج على هس میرم ببینم ک اگه خواب نیس ازش نفت بگیرم این رو هم بگم ک تو کشاورزى بعضى فصلا کشاورزا مجبورن بمونن سرزمین تا صب زود ب کشاورزیشون برسن و کارگراشون میان ک کمک کنن و صرف نمیکرد ک براى خوابیدن مسیر طولانى رو برن و بیان..خب اینجا بودیم ک رضا رف از حاج على نفت بگیره من هم قبول کردم و اون رفت یه نیم ساعتى شد .

 

دیدم رضا برگشت و گف ک حاج على نبوده منم گفتم اشکالى نداره لحاف دوتا دیگه هس میکشیم رومون ک گرم شیم گف باشه و توجامون دراز کشیدیم و باهم حرف میزدیم بین حرفارضابهم گف ک دلم جیگرخام میخواد منم خندیدم وگفتم این وقت شب مگه زن حامله اى ک هوس کردى اونم خیلى جدى گف زن حامله رو خیلى دوس دارم گفتم واااا ینى چى این حرف گف تو نمیخواى دومادشى ؟گفتم اى رفیق من خورشیدو میخوام ولى بابام اسرار داره با دخترعمم ازدواج کنم رضا گف مریم ینى دختر عمم خیلى عزیزه برام اونو بگیر من باتعجب گفتم رضا این مزخرفات چیه میگى ینى چى میگى عزیزه برام اونو بگیر اگه عزیزه برات ینى دوسش دارى خب خودت بگیرش ولى اینکه میگى اونو بگیر دیگه چى بود ؟گفت احمد ینى من ،من ک زن و بچه دارم گفتم تو کى زن و بچه دار شدى ک من و اهالى ده ندیدن؟گف اینش ب تو مربوط نیس فقط اگه مریم رو نگیرى خورشید میمیره گفتم این اراجیف چیه شبى میگى ینى چى این حرفا و خیلى عصبانى شدم و بهش گفتم تو بنگى چیزى زدى ک انقد چرت و پرت میگى دیگه زیادى دارى چت میکنى بگیربخواب تا منم بخوابم صب هزارتا کاردارم پشتم رو بهش کردم فانوسم خاموش کردم و چشام گرم خواب بود ک دیدم در میزنن بازهم دیشب یادم اومد و اروم رضارو خواستم بیدارکنم ک دیدم نیس و اج و واج خشکم زده بود م از بیرون صداى رضارو شنیدم ک میگف درو وا کن احمد سرده صداشو ک شنیدم خیالم راحت شد درو بازکردم دیدم نفت ب دست اومد تو فانوسو…از این دستش گرفتم و گذاشتم تو طاقچه همه جا روشن شد باتعجب گفتم تو ک گفتى حاج على نیست و خوابیدیم چرا باز رفتى و اصن چجورى رفتى ک من متوجه نشدم؟گف احمد بنگى چیزى زدى این چرت و پرتاچیه میگى من همون موقع ک رفتم همین الان رسیدم!!!من یه لحظه خشکم زد اول چراغ رو روشن کردیم بعد ک خواستیم بخوابیم و من بهش گفتم باهات حرف دارم واونم گف بگوداداش من جریان دیشب و امشب رو بهش تعریف کردم اولش خیلى تعجب کرد و قسمم داد تا بدونه راست میگم و باورکرد و رنگش پرید و گفت احمد غلط نکنم پاى جن درمیونه…اون زمان جن و اینا خیلى بود و همه میدونستن ک وجود داره و باورش سخت نبود .

 

بعد از حرف احمد گفتم چیکار کنم گفت برو ب مادرت بگو اونا بهتر میفهمن ولى لطفا نخواب ک من میترسم و خوابم نمیاد منم بهش گفتم اتفاقا من هم همینطور وتا خود صب بیدار موندیم ..و کاراى زمین رو بهم کمک کرد و با الاغمون برگشتیم ده رضا رفت خونشون ک بخوابه من رفتم خونه بعداز استراحت و ناهار قضیه رو ب مادرم گفتم اونم دستشو زد ب پشت دست دیگش و میگف خاک ب سرم بچم طوریش میشد خدایا چیکار کنم و ….وبعدش گف برو بخواب فعلا تا عصر فکرى کنیم عصر ک بیدارشدم پدرم بهم گف ک یکى از کارگراشو شب میفرسته اونجا بخوابه و من خونه بمونم تا فکرى کنن شب موندم خونه و تو خواب دیدم ک عروسى کردم باخورشید و تور لباسش رو صورتشه رفتم کنارش…نشستم تورو از صورتش برداشتم و دیدم صورت کریه و خیلى زشت با چشماى قرمز و دهن گشاد و پوستى چروکیده ک تا دیدمش سرم داد زد و گف این ارزو رو ب گور خواهى برد و من باچنان دادى از خواب پریدم ک پدر و مادر و همسایه بغلى اومدن بالا سرم اینم بگم اون زمان خونه هامون با یه دیوارى تقریبا یه مترى حیاط هارو از هم جدا میکرد و دیوارى مشترک بین دوهمسایه اى ک بغل هم ساختن بود …

 

وقتى چشمامو باز کردم تو دست مادرم قران و پچ پچ بقیه بود خلاصه همسایه رفت و مادرم کنارم موند و ازم پرسید ک چى دیدى منم خوابموبهش تعریف کردم گفت فردا موضوع رو حل میکنم قران رو بالاسرم گذاشت و گف کمى استراحت کن و منم نگا ب ساعت کردم پنج صب بود یکم توجام اینور اونور کردم خوابیدم ..حدود ساعت ١٠ صب بود ک مادرم بیدارم کرد و گف اب گرم اماده کردم برو حموم کن و بیا ک امروز تورو ب مرادت میرسونم با پدرت حرف زدم و گفتم درد عاشقى خورشید رو گرفته واگه بهش نرسه احمدم دیوانه میشه و باخنده مادرانه گف یالا برو حموم شاداماد من وقتى اینو شنیدم کل اتفاقارو فراموش کردم و رفتم حموم اومدم بیرون و مادرم لباس نو بهم داد و هردو حاضرشدن ساعت ١٢ بود ک رفتیم خونه پریچهرخانم همون مادر خورشید تو ده ما مث الان با گل و شیرینى و وقت قبلى و این حرفا نبود…حرفارو زدیم خلاصه قبوول کردن و قرار شد فردا عاقد محل بیاد و خطبه بخونه و سه روز بعدش عروسى بگیریم بریم خونه یا اتاق بزرگ تو خونه پدریم ک زندگى کنیم و تازه ماجراهاى وحشتناک و تلخ من شروع شد…. برگشتیم خونه و من از خوشحالى دل تو دلم نبودددد…

 

بابام امشبم نزاش برم سرزمین و خونه موندم شب شد و رفتم توجام وبافکر و رویاى فردا چشام گرم خواب شدو توخواب دیدم ک مریم با چن نفراومدن دم خونه و یه قابلمه بهم داد و گف درشو باز کن گفتم توش چیه دخترعمه و اینا کین همراهت اون با یه لحنى بد بهم گف این جیگره درشو بازکردم دیدم یه جیگر خام توشه گفتم براى چیه و دستت دردنکنه ولى اون بهم لبخندى زد و گف اگه فردا عقد کنى بجاى این جیگر گاو میگم اینا جیگر خورشید رو تو ش برات بفرستن و هاج و واج خشکم زد و یه حالته…خواب و بیدار شدم و حس کردم پاهام سنگینه و حالت شب کلبه بهم دست داد نفس کشیدن برام سخت شده بود نمیتونستم داد بزنم همینجور داشتم کلنجار میرفتم ک نفس بکشم ک تونستم تکون بخورم و خودمو ازاد کنم از ترس دیگه تا صب نخوابیدم و ب مادرمم چیزى نگفتم خلاصه ساعات عقد فرارسید کل ده دعوتمون بودن تو حیات فرش پهن کرده بودیم مریم هم بود عقدکردیم و مراسم تموم شد و هوا هم رو ب تاریکى بود با پدر ومادرم رفتیم خونه خورشید و نشستیم تا براى جهاز و خرج و عروسى و اینارو هماهنگشیم ک خورشید تو اشپزخونشون نشسته بود وتا روزعروسى نباید همو میدیدیم داشتیم حرف میزدیم ک با جیغ خورشید مادرم و ماردش و خواهرش دوییدن پیشش و همه شون داد و بیداد کردن و گفتن سریع باید ببریم درمونگاه خلاصه فهمیدم ک روش اب جوش سماور نفتى ریخته!!!

 

چجوریشو خودشم نفهمید و فقط گف داشتم چاى میرختم ک چپه شد روم عروسیمون ب ده روز بد عقب افتاد و من خیلى ناراحت شدم و توخونمون ک رفتیم رمق هیچى نداشتم شب هم اصلا خوابم نمیبرد دیدم نمیتونم تحمل کنم و خیلى اروم رفتم از سیگار پدرم برداشتم و رفتم پشت بوم بکشم تو همون حال و هوابودم خواستم بیام پایین پام پیچید از نردبون افتادم و بى هوش شدم وقتى چش وا کردم دیدم مادرم میگه خداروشکر بهوش اومد ولى من دیگه من نبودم ب قدرى بدنم درد میکرد و کبود شده بودم ک انگار از جنگ اومدم…تا سه روز هرشب یه کابوس بدمیدیدم و توخواب داد میزدم یه خواب خوش ارزوم برد مادرم دیگه اینو جدى گرف و رفتیم پیش دعانویس ک گف مریم جادوش کرده ک ب خورشید نرسى و عاشقته و اینا مستقیم نگف مریم طبق نشانى هایى ک دادفهمیدیم و گف براى باطل کردنش اون موقع حدود ده.پانزده هزارت میخواد …

 

رفتیم سراغ پدرم و قضیه رو گفتیم ولى عصبانى شد و طرف مریم رو گرف و گف حق ندارین ب خواهرزادم تهمت بزنین و ابروى دخترجوون تو محل ببرین و کلى ازین حرفا و پول نداد…من ومادرمم انقدرى پول نداشتیم و همون قدى ک داشتیم براى عروسى کنارگذاشته بودم خلاصه باز مادرم رفته بود پیش دعانویس و گفته بود یه دعاى محافظ بهم بده تا بدش ک بیام باطلش کنم اونم داد و اورد بست ب بازوم تا بست خوب بودم ولى دور روز بعدش ک خواستم برم حمام کنم اونو جداکردم و باکاسه رو سرم اب میرختم ب وضوح همون چهره اى ک توخواب میدیم ک عروس خورشیده ..انقدر ترسیدم ک نفهمیدم چى شد چشم بازکردم دیدم تو جامم و مادر وپدرم بالاسرمه مادرم گریه میکرد و پدرمم میگف حتما ضعف کرده وباشکم خالى رفته حموم غش کرده.. بازهم اون ب بازوم مادرم بسته بود ولى وقتى میخوابیدم پامیشدم میدیم بدنم کبوده …

 

بلاخره باهمین مکافات ده روز گذشت و خورشید خوب شده بود و کاراى عروسى رو کردیم براى فردا …خیلى خسته شده بودم از صب روپا بودم ولى از خوشحالى یه ذره هم استراحت نکردم…غروب بود ک دیدم کارگرى ک سرزمینمون میخوابید اومده و ب پدرم گف زنم فارغ شده و اومدن دنبالم شب نمیتونم بمونم و اینا پدرم گف ک احمد چاره اى نیس تو برو صبح زود برگرد منم بخاطر اینکه پدرم فک نکنه زیرکار درمیرم یا ازترسم نمیرم و اینا ب ناچار قبول کردم و راه افتادم وسوار الاغ شدم و براى اینکه اون شباى کلبه یادم نیاد و هواسم پرت شه ب فکر عروسى و ب عشقم رسیدن و این رویاها بود ک یکى سرراه نشسته بود و تا من رو دید گف غریبم و یه شب منو پناه بده و لطف کن ب یه پیرمردعاجز منم تو دلم خوشحال شدم ک تنها نیستم و خلاصه همراه شدیم و تو راه بهش از عروسى فردام حرف زدم و ازش خواستم فردا هم باهام بیاد عروسیم و بعدش ب مقصدش بره اونم گف اتفاقا فردا هم تو ده ما عزاداریه ک من رو گفتن بایدباشم گفتم اقوام هستن؟گف نه اقوام یکى از دوستانم هستن رسیدیم تو کلبه دیدم کفشاشو نیس جلو در پرسیدم گف گذاشتم زیر کیسه ها ک دزد نبره خندیدم وگفتم عمو کدوم دزد کفش میدزده و گذشت وقتى نشسته بودم اصن پاهاشو دستاش معلوم نبود دستکش کهنه و شلوار گشاد ک رو پاش بود …کلاه هم سرش بود و خلاصه خیلى چیزمیزتنش بود منم گذاشتم ب پاى پیرى و طاقت نداشتن سرما خلاصه جاانداختیم و فانوس رو هم خاموش کردم ولى چراغ. علاءدین روشن بود و سوسو میزد یه کم از تاریکى رو کم میکرد وقتى دراز کشیدیم من تقریبا پهلوش بودم چون کوچیک بود جانمیشد بافاصله بندازم یه بوى خیلى بدى میداد ک انگار چن ساله حموم نرفته ولى..

 

چیزى بهش نگفتم ک ناراحت نشه و فردا بفرستمش حموم …پشتمو کردم بهش ک یهو گف خیلى دلم هوس جیگر کرده من یه لحظه خشکم زد و از ترس نتونستم چشماموبازکنم یا تکون بخورم یا حرفى بزنمممم همونجور موندم و فقط تو دلم خدارو صدامیزدم دعا هم ب بازوم وصل بود تا صب همونجور موندم تاصب ک یهوتقریبا ٦اینا میشد ک صداى پدرم میومد و باچن نفرحرف میزد دلم روشن شد و سرموچرخوندم دیدم هیچکس نی رفتم بیرون پیش پدرم ک گف برو کاراتو بکن منم تاظهر میام خونه اومدم وتوراه خیلى جالب دعانویس رو دیدم و بعداز سلام و احوالپرسى گف بخاطر پول ب زندگیت لطمه زدى و خیلى درخطرى و اگه تا ساعت ٥عصر ک عروسیت شروع میشه باطل نکنى نه تنها من و بازىبندى ک بستى کمکت نمیشه کرد بلکه خودت هم کارى نمیتونى بکنى گفتم الان پول ندارم .

 

واینا گف اگه تا پنج عصرنکنى دیگه فایده نداره منم گفتم خدا بزرگه و هیچى نمیشه و خداحافظى کردم و رفتم خونه کاراى عروسى رو کردیم پدرم اومد با برادرام منو بردن سلمونى و لباس محلى نو برام اوردن و باهم رفتیم حموم و خلاصه مهمونا اومدن و ساز و دایره و کل و دست زدن و رقص و بوى شام عروسى و رقص من و شاباش و اونورم سمت زنا ب همین ترتیب و خوشى داشت میگذشت با رضا و برادرام رفتیم سمت زنا ک برقصیم بین راه ینى چند خونه اونورتر ک با کیسه ها پوش کرده بودن ک دیده نشن همونطور ک گفتم دیوارا کوتاه بود رسیدیم دم در ک دیدم یه تیکه گوشت مث جیگر خام تیکه پارشده روزمین افتاده ک رضا گف حیووناى ولگرد معلوم نیس ک حیون کدوم اهالى بدخت رو خورده و تا اینجا کشونده و …من بازهم فکرهیچ چیز نکردم و داخل شدیم …

 

خلاصه مراسم تموم شد و همه رفتن و فامیلا اتاق حجله رو درست کرده بودن و خورشید هم داخل رو رختخواب نشونده بودن و تنهاش گذاشتن و اومدن سمت من و تا شاباش و این چیزا نگرفتن نزاشتن برم داخل تقریبا یه بیست دیقه اى طول کشید و بلاخره من تونستم خلاصشم در اتاق رو بازکردم و دیدم خورشید دراز کشیده و تور رو صورتش هس صداش زدم جواب ندادفک کردم ناز میکنه اول تور رو کنار زدم ک ببینمش و نازشو بکشم تا تور رو زدم کنار دیدم ک ازدهنش کف ریخته داد زدم و زنا اومدن داخل و بعدچن دیقه داد و بیداد زیاد شد و ب درمونگاه رسوندیم و ک گفتن سکته کرده..،..دنیا روسرمن خراب شد ..نمیتونم اون لحظه رو بیان کنم اخه خورشیدمن ازچى ترسیده بود ک زهره ترک شد و منو تنها…گذاشت و غمش با من همین حال و احوال و روزگارمو ک میبینید کرد

  • night wolf

نظرات  (۱۰)

ابلفضضضضضض

یعنی اینا حقیقت داشت؟

یعنی میشه با طلسم کردن کسیو سکته داد؟

میدونم میشه بلا ملا سرش آورد ولی آخه مردن.،،..

بستخ به قدرت تلسم آره میشه متاسفانه
حالا شایدم از ترس سکته کرده
 

خیلی ناراحت کننده بود . بهترین روز زندگی تبدیل بدترین بشه . 

اما چرا!!@@!!

         _______

.

چقدر ناراحت کننده:(

خیلی بده عشقت بمیره

 

اره فکر کنم 

آخی بچم عاشق نشده

(ایموجی خنده)

چقدر تو مثبتی

باز هم ایموجی خنده

.

واقعی

خیلی ناراحت کننده بودد

هق هق هق 

.

مای خیلی پشممممممممممممممممممممممم

. ای بابا .

با حال

دلم برای میتونم بگم سوخت ولی چجوری مریمه طلسم کرده بود؟؟؟ و یعنی اینقدر عاشق بود مریمه؟؟؟

یه طلسم هست به اسم طلسم سیاه که باعث مرگ میشه فکر کنم این داستانش به همون برمیگرده

ولی یه چیزی اینکه گفتش انگار چند نفر درمونو میزدن یه تئوری وجود داره که اسمش (ظربه مرگ) امکان داره اون روحه داشته از قبل بهش میگفته که این خورشید قراره بمیره

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی