midnight

midnight

  • خانه
  • درباره من
  • سرآغاز
  • تماس با من
دنبال کنندگان ‎+۲۰۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀
نفر آنلاین
  • Reza
    پایان شجاعت میخواد ندارم اینجا دنبالش میگشم
  • مسیح کله
    من این جمله رو نوشتم  هر که طاووس ...
  • خخخ
    من یه کلمه عجیب تو باب اسفنجی یکی ...
  • تلاش
    صاحب بلاگ انلاینه؟
  • تارا
    عجیبه پارسال کرونا بود امسال ...
  • شاهینم
    سلام و سپاس یکشنبه رو شنیده بودم ...
  • آدم امروز،مرده فردا
    چقد دردناک هعی...
  • فاطی🙄
    چرا نمیاااااادددد
  • محمدصالح
    یادمه ۸ سالم بود و اون موقع کنار ...
  • .
    منی ک به انگلیسی براش نوشتم فاک یو و اون جواب داد کجا:»
  • داستان

     (۴۱)
  • اسرار پنهان

     (۴۲)
  • کلیپ

     (۲۲)
  • جن

     (۱۳)
  • مطلب ترسناک

     (۲۶)

۴۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان ترسناک خواب آلود

مامانم با دوستاش رفته بودن مشهد زیارت. من و بابام خونه تنها بودیم شب خوابیدم که دیدم از خواب پا می شم مامان پشت چرخش که تو هال گذاشته بود داشت خیاطی می کرد بعد من دوباره چشامو بستم که بخوابم دیدم مامانم اومده بالا سرم و منو بیدار می کنه چشامو باز کردم دیدم پشتش به من دم در ااقم وایستاده بعد هی منو صدا می کنه میگه بیا منم پاشدم رفتم هال دیدم بابام متکاشو برداشته اومده رو زمین خوابیده داشتم بابامو نگاه می کردم که دیدم مامانم سمت خروجی می ره و همش منو صدا می کنه میگه بیا داشتم می رفتم سمت مامانم که یهو تو عالم خواب یادم اومد مامانم اصلا خونه نیستش یهو با خودم فکر کردم اینکه من دارم می رم دنبالش اصلا شبیه مامانم نیست مامان من که انقد لاغر نیست تو همین فکر بودم که اونیکه شبیه مامانم بود یهو تبدیل به یه دود غلیظ و سیاه شد و رفت سمت اسمون یهو از خواب پریدم واقعا ترسیده بودم دویدم سمت هال تا برم اتاق بابام اینا یهو دیدم بابام دقیقا همونجایی خوابیده که من تو خواب دیده بودم .........
هیچی منم رفتم متکا مو برداشتم اومدم پیش بابام خوابیدم

 

  • ۹۶/۰۶/۲۵
  • night wolf
  • ۲ نظر

داستان مدیوم

محمد علی میگه :اتفاقاتی که برای من میفته از 6 سال پیش شروع شد که با دوستام رفته بودیم یکی از شالیزارای فومن پیش یه رمال که میگفتن جن داره (فقط از روی کنجکاوی رفتیم) .بعد میخواست جنرو ظاهر کنه گفت تا نگفتم اصلا چشماتونو باز نکنید.ولی من چشمام و باز کردم و یه چیز سیاه تو آینه دیدم..از اون به بعد که برگشتم خونه یکی اذیتم میکنه..صدای راه رفتنشو روی فرش میشنیدم..از قلقلک شروع شد بعد از اون ، شبا سیاهی میدیدم.ولی اصلا نمیترسم و همیشه وقتی خونه تنهام چراغارو خاموش میکنم و فیلم ترسناک میبینم.یه روز وقتی داشتم فیلم میدیدم مانیتورم خاموش شد بعد کلی گشتن دیدم کابلش جدا شده 3-4 بار هی وصل کردم هی قطع کرد تا اینکه بیخیال دیدن فیلمه شدم اونم بیخیال شد.بعد از یه مدت وقتی از حمام میومدم بیرون روی تنم جای چنگ بود و یه جورایی خول شده بودم ، یهو گریه میکردم یهو جیغ میزدم انگار که کنترلم دست یکی دیگه بود، این جریان یک ماه طول کشید.یه شب دوستم تو اتاقم خوابیده بود گفت 2تا چشم قرمز دیده که البته خودمم دیده بودم به روم نیاوردم و خوابیدم ولی تا صبح انقدر دوستم و ترسونده بود که بالا آورد..جدیدا هم چراغ و خاموش روشن میکنه و نیشگون میگیره و هی تو خونه اینور اونور میره و من فقط سیاهی میبینم.هر جا هم که میرم باهام میاد...در ضمن خیلیا که آشناییه کامل با این اتفاقات و موجودات دارن بهم گفتن که من مدیوم هستم چون هرجا برم که جن یا روح داشته باشه خیلی سریع حس میکنم و بعضی مواقع هم میبینمشون

  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۴ نظر

داستان ترسناک دیدن جن

این داستانم مال سه یا چار سال پیشه.یادمه اونموقع ما عید نوروز بود ومیخاستیم بریم خونه عموم و هروقت ک به اونجا میرفتیم چند روزی میموندیم خونه عموم خیلی بزرگ بودفک میکنم شب دوم بود ک اونجا بودیم و منو یع پسر عموهام و سه تا عموهامو بابام نشسته بودیم پا تلوزیون و داشتیم فیلم میدیدم زنهای خانواده هم تو اتاق خاب بودند و خابیده بودند و یکی از دختر عمو هام در اتاق خودش ک طبقه بالای خانه بود ما محو فیلم بودیم ک یهو دیدیم دختر عموم ک ۲۴ سالش بود دآره با جیغ میاد پایین وقتی جیغ رو زد و داشت میومد پایین همه به خود اومدیم و تا اومد ازش پرسیدیم ک جیشده و گفت گ داشتم میخابیدم ک صدای خنده شنیدم از زیر تخت و بی هوا نگاه کردم زیر تخت و دوتا چشم سرخ کشیده دیدم و اومدم یکی از عموهام ک فهمید دختر عموم خابالو بوده و خیالاتی شده گفت این حرفاچیه برو بگیر بخاب گفت ن نمیرم دیگ عمومم گفت باش و گفت خودم میرم بعد نیم ساعت ک دیگ همه مردا داشتن میخابیدن چون جا نبود منو عموم رفتیم بخابیم تو اتاق بالایی و من تو راه پله ها به عموم گفتم عمو یه وقت واقعت نباشه گفت بچه ای عمو اخه چی باش مثلا جن منم ک گفتم عموم ک هست از چیزی نباید ترسید رفتیم خابیدیم عموم رو تخت و منم بغل تخت من ک حدود چهل دیقه خاب بودم از صدای داد عموم پریدم بالا دیدم عموم پاشو گزاشت رو زانومو فرار منم ک زانوم درد گرفته بود اروم اروم اومدم به طرف پایین همینطور ک داشتم میومدم پشتمو یه نگاه کردم

احساس کردم چیزی دیدم ولی چیزی نبود رفتیم تو حال و همه بلند شدن و بابام میگفت این چه مسخره بازیه در اوردین و عموم میگفت باور کنین یه چیزی یع دفعه پرید روم تا چشامو وا کردم دیدم یه چیزی زل زده بهم و سریع اومدم پایین و همینطور ک عموم داشت داستانو تعریف میکرد یه لحظه تو حیاطو نگاه کردم و یه سایه مو بلندی رو دیدم ولی خوب زل زدم دیدم دیگ چیزی نیس دوباره خابیدیم و کسی بالا نرفت منو پسر عموم هم پیش هم جلو درگاه اشپزخونه خابیده بودیم و داشتم براش میگفتم ک چیشد ک زانوم درد گرفت ک یهو دوتایی باهم سیخ شدیمو به پته پته افتادیم و باهم یه کله دیدیم ک موهاش تا پایین اومده بود و از ترس رفتیم زیر پتو و داشتیم همو نگا میکردیم تا خابمون برد و صبح شد...

 
  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۰ نظر

داستان ترسناک مرد میانسال

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره

  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۰ نظر

داستان ترسناک خوابیدن من

این چیزی که میخوام بگم چند روز پیش براخودم اتفاق افتاد.ساعت 9صبح پاشدم صبحانه خوردم بعد یه لیوان شیر خوردم حوصله م سر رفت اومدم رو تخت دراز کشیدم باگوشیم ور رفتم نمیدونم چقدر طول کشید خوایم برد درعالم خواب کانال ترسو بودم یا بیداری دیدم یکی رو شکمم نشسته نکاه کردم دیدم دختری با موهای تقریبا بلند و لخت درحال گریه ست درعالم خواب بهش گفتم چراگریه میکنی گفت اون لیوان شیر مال من بود گفتم خوب برات میارم گفت لازم نکرده. من میخوام باتوباشم هرچی بخوای هرکاری بخوای برات انجام میدم ولی منم هرچی ازت خواستم باید بیاری گفتم نه نمیشه توهم یکسره نمیتونی بامن باشی من کار دارم دیدم داره قیافه ش عوض میشه کمی ترس برم داشت یکدفه نگاهم به پاهاش افتاد یا خدا این که سمه.تا اومد بغلم کنه بسم الله گفتم غیب شد مامانم اومد صدام کرد گفت داری باکی حرف میزنی خواب میبینی تا یکساعت از ترس زبونم بند اومده بود نه میتونستم حرف بزنم نه ازجام بلندشم اب دهنم و نمیتونستم قورت بدم.مطمینم خواب نبودم

  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۰ نظر

خاطره ترسناک

سلام....این داستان برمیگرده به وقتی که من 18سالم بود.....ما اسباب کشی کردیم به یه جای دیگه این خونه جدیده 3طبقه ای بودو حیاط بزرگ درختای ترسناکو یه چاه ماهم نمیدونستیم که کسی تو اینجا زندگی میکرده یا نه خلاصه اسباب هارو آوردیمو شب شد من با خانوادم نشسته بودیمو فیلم‌های میدیدم اون شبم هوا بارونی بود همینطور که داشتیم فیلم میدیدیم یه بوی خیلی بدم میومد جوری که هممون حالت تهوع گرفته بودیم انقد که بو داشت اذیت میکرد مامانم گفت برو پله ها رو حیاطو بگرد ببین چیه که بو داره میاد خلاصه منم با ترس رفتم پایین تو حیاط مشغول گشتم بودم که یکی بهم آروم گفت (از خونه ی من گمشین بیرون)خیلی ترسیده بودم با خودم گفتم ولش کن بابا چیزی نیس رفتم تو چاه بگردم داشتم میرفتم که چاهو بگردم احساس میکردم که یکی واقعا داره میگه نرو نرو تو پارکینگ دو تا اتاق بود که توش تاریک خالی بود داشتم میرفتم سمت چاه شیشه پنجره یکی از اون اتاقا شکست دیگه واقعا پاهام میلرزید رسیدم به چاه در چاه برداشتم دیدم یه سگ افتاده تو چاه اینو که دیدم دوییدم بالا خونه جواب مامانمینا ندادم گفتم هیچی نیست چون میخواستم خودم ببینم چی هست؟ اون شب هی از خونه صدا

میومد من با ترس خوابیدم صبح که بلند شدم رفتم از اهالی قدیمی محل بپرسم که قبلا اینجا کی زندگی میکرده روبروی خونمون یه پیر مرد کارگر زندگی میکرد من بهش گفتم کی اینجا قدیم زندگی میکرده اون گفت قبلا اینجا یه زن و شوهر تنها زندگی میکردن بهش گفتم حیوون خونگی هم داشتن گفت اره یه سگ طرف گفت بعد چند وقت شوهرش میمیره کسی هم نفهمید که چجوری مرد بعد زنه هم خودکشی کرد هنوز جنازه های اینا پیدا نشده...ما که هرشب میخوابیدیم یکی میگفت از خونه ی من برین بیرون جوری که دوست نداشت ما تو خونش باشیم من واس بابام همه چیو تعریف کردم ...... هر شب که ما میخوابیدیم باز اون صداها میومد از پایین اتاقا صدای شکستن شیشه میومد خونه هم خیلی بزرگ بود بعد این اتفاقا بابای من یه آخوند آورد یه چیزایی گفت تو خونه رفت از اون به بعد صدای عذاب میومد انگار داشت عذاب میکشید جیغ میزد صدای پارس کردن سگ همه چی بعد چند روز ما از اون خونه رفتیم به یه جای دیگه....
این داستان کاملا واقعی بود

 
  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۰ نظر

داستان ترسناک - به چپ برو 👉

هوا طوفانی بود و بزور از شیشه ماشین جاده قابل دیدن بود!
آلک (Alec) که بخاطر رییسش مجبور شد تا نصف شب کار کند و شانس بد او آنشب طوفانی بود.
او از رانندگی در شب طوفانی نفرت داشت و باید یک جاده قدیمی طی کند.
در وسط جاده ناگهان ماشین ترمز کرد و ایستاد!
پنجره را پایین زد و نگاهی به جاده کرد که دختر بچه ایی که رنگ پوستش سفید مایل به آبی و بسیار زیبا بود دید.
به دختر بچه گفت:اینجا چیکار میکنی دختر؟اینجا زندگی میکنی؟
دختر هم گفت:نه،منتظر اتوبوس ام. و با دستش تابلو ایستگاه اتوبوس را نشان داد و تابلو بسیار کدر و پوسیده بود.
گفتم:دختر اینجا خیلی وقته که اتوبوس رد نمیشه اگه بخوای من میتونم تورو هرجا که خواستی برسونم.
دختر هم بدون هیچ سر و صدایی پشت ماشین نشست.
مایل ها بدون سر صدا طی شد تا اینکه دختر سکوت را شکست:خونه من همین نزدیکیاست.
آلک گفت:واقعا؟خب خوبه هرجا که خواستی بری بگو.
سرانجام به یه پیچ رسیدن و آلک هم که میخواست به طرف راست بپیچد ناگهان دختر گفت:به چپ برو.
آلک گفت:اما اونجا که دره است فک نکنم چیزی باشه!
دختر گفت:گفتم به طرف چپ برو.
آلک گفت:چی میگی میگم اونجا درس
دختر عصبانی شد و با فریاد گفت:گفتم به طرف چپ برو
ناگهان فرمان از دست آلک خارج شد و به پایین دره افتاد.
آلک به هوش امد و جسد پدر و مادر و خود دختر را در ماشین کناری دید.

  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۱ نظر

خانه ی قدیمی

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

« ادامه مطلب »
  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • night wolf
  • ۲ نظر
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی