midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

۴۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

این داستانو بابابزرگم برام تعریف کرده ک برای باباش اتفاق افتاده و برای استان فارسه

یه شب ک باباش نصف شب از سر ابیاری میومده تو راه ی زنو میبینه ک داره گریه میکنه و میزنه تو سر خودش
میره سمتشو بهش میگه چیشده؟ اون زنم میگه که گرگ بچمو برده.. اینم با بیل میدوه سمتشو گرگه بچرو میزاره زمین و دفرار اونم بچرو میاره میده ب زنه .. زنه هم میگه من باید واس تشکر بیا بریم خونمون تا ازت پذیرایی کنم اینم تو فکر اینکه میبردش خونه باهاش میره زنه میره سر ی چاه میگه بیا پایین اینم میره تو میبینه تو چاه پر از ادمه ک دارن همه کاری میکنن قسم میخورد ک بچه بدنیا میاوردن و بازی میکردن
اینم میترسه و میگ میخام برم زنه بش میگه پس ی لحظه کلاهتو بده اینم کلاهشو میده و بعد از چند لحظه زنه با کلاه پر از پوست پیاز برمیگرده اینم کلاه و میگیره و میره توراه میگه پوست پیاز ب چه دردم میخوره همشو خالی میکنه
صبحش میاد کلاهشو برداره میبینه تیکه تیکه طلا چسبیده به کلاش و فهمیده بوده که اونا پوست پیاز نبودنو طلا بودن. بعداز اون جریان خیلی از,شبا میرفته تو اون چاه میمونده ولی دیگه هیچکسو نمیبینه .