midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

۴۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

یک شب مثل همیشه از سرکار برگشتم منزل با خانواده شام خوردیم تلویزیون یک فیلم میداد مشغول نگاه کردن بودیم که من دیگه خوابم برد حدود ساعت دو و نیم نصف شب با صدای همخوانی که شبیه به اپرا بود چشم هام باز شد در حالت خواب و بیداری بودم و تو ذهن خودم فکر می کردم خوابم چشم هام که کمی باز شد دیدم یک نفر با لباس راهبههای مسیحی با قد خیلی بلند روبروی من ایستاده و اون شب برخلاف همیشه که ما در خانه یک لامپ روشن میگذاشتیم اون شب همه لامپ هارو قبل خواب خانواده خاموش کرده بودند. خلاصه این فرد با حیبت بزرگ و قد بلند جلوم ایستاده بود واز نوری که از پنجره می تابید روی صورتش فقط ته ریشش رو میدیدم که متوجه شدم مرد هستشot صدای همخوانی همچنان حدود یک دقیقه ادامه داشت تا اینکه سکوت شد و این مرد قد بلند بدون اینکه تکان بخورد همچنان جلوی من بود که یکباره تمام خانه پر شد از جیغ، چشم تان روز بد نبیته جیغ هایی می شنیدم که تا به حال نظیرش رو ندیدم اون لحظه تازه فهمیدم بیدارم اومدم بلند بشم دیدم اصلا نمی تونم از جام بلند بشم فقط مثل میمون میتونستم راه برم چهار دست و پا، t در چنین شرایطی قطعاً شما به فکر فرار از درب خروجی دارید اما یک حس به من می گفت برم داخل اتاق خواب سراغ مادرم برادرم کنار من خوابیده بود اون بیدار شد و دید پدرم هم همینطور وقتی به طرف اتاق می رفتم دیدم دورم حدود 200 نفر انسان که اون طرفشون معلومه مثل شیشه سرم جیغ می کشن. ما یک گلدون داشتیم خیلی سنگین بود دیدم که اون فرد قد بلند برداشت وکوبید زمین. خلاصه هرطوری بود رفتم چهاردست و پا سراغ مادرم داخل اتاق خواب درهر گوشه از اتاق یک نفر قد بلند دست بهسینه ایستاده بودن و سر تکون میدادن. تنها کسی که تو خواب بود و بیدار نشده بود مادرم بود. یه نفر یعقه مادرمو داخل خواب گرفته بود و تکونش میداد تا رسیدم به مادرم اون فرد رو پرت کردم کنار دقت کنید وقتی به اون کسی که مادرمو گرفته بود هلش دادم افتاداون طرف یعنی جسم بود برادرم به زور پرید و لامپ رو روشن کرد شاید باورتون نشه اما همه شون تویه هوا جمع شدن مثل شن روان از پنجره سریع رفتن بیرون. حالا ما از شدت ترس نمی تونیم حتی روی پا وایسیم شوکه شده بودیم و من اونجا فقط به این فکر می کردم وقتی ادم میمیره دیگه چه خبره خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون از خونه و 2 ماهی وارد خونه نمیشدیم خانوادم به طوری ترسیده بودند که حتی تو خیابون هم تنها نمیرفتیم..

من 2 داستان مختلف تو 2 سال واسم اتفاق افتاده...
اولین داستان برمیگرده به سال 1389 که وسط اموزشی بودم...(( این جریانا واقعا اتفاق افتاده واسم )) پسرایی که رفتن خدمت میفهمن من چی میگم...وسطای اموزشی ما رو بردن اردوی سربازی..( 3 روز و 4 شب ) پادگان اموزشی من حالا کجاست وسط بر بیابون ( میبد یزد که تا شهر 8 ساعت راه )
سرتونو درد نیارم شب اول با هر زور و ضربی بود گذشت شب دوم بعد از پست ساعت 3 صبح میخواستم برم گلاب برتون ( در ضمن دستشویی های اونجا از این قدیمیا بود که با کاه گل و اجر و در قدیمی کلا بگم داغون بود )رفتم دستشویی بعد از 2دقیقه شلوار و لباس گرم کن و شلوار زیر و خیلی داستانای دیگه در اوردم تا نشتم 10 ثانیه نگذشت یه احساسی به من دست داد که سقف دستشویی رو نگاه کن...من بد بختم سرمو بالا اوردم 20 ثانیه به جنی که سه کنج توالت به صورت مرد عنکبوتی وار نشته بود،من و اون جن محترم 25 ثانیه چش تو چش زل زدیم به هم.... زبونم بند اومده بود...لال لال بودم...تنها کاری که تونستم بکن، عربده زنان بدون اینکه شلوار رو بکشم بالا از دستشویی فرار کنم....تا جایی که فرمانده گردان از چادرش پرید بیرون گفت فلانی این چه وضع لباس چیشده منم فقط ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود... همون شب با نوشتن به فرمانده فهموندم که اینجا جن دیدم.((لازم به ذکر که از اون دستشویی ها تا چادرای ما حدود 2 دقیقه پیاده رویه ))بعد 2 هفته تازه شروع کردم با لکنت زبون حرف زدن...واقعا از تاریکی میترسیدم...
اما اتفاق بعدی دقیقا 1 سال 7 ماه بعد اون جریان واسه من پیش اومد...

سلام به همه دوستان من صادق هسم و این داستان که میگم کاملا واقعیه وقتی من 2 سالم بوده مادرم وقتی داشته اب جوش رو بیرون میریخته بسم الله نگفته و یه بچه جن رو کشته از همون موقعه دیگه متاسفانه نازا شده بعد از اون من همیشه ترس داشتم تو سن و سال4 یا 5 سالگی چیزای عجیب میدیدم و میترسیدم واسه همین مادر پدرم منو بردن پیش دعا نویس و دعا نویس گفت که شما بچه جن رو کشتید حالا اونم در عوض بچه شمارو میخواد.بعدش دعا نویس بهم دعا میده که دیگه نترسم و دورم نیان وقتی8 ساله شدم شب ساعت 2 میخواسم برم W.c که بابامو بیدار کردم همرام بیاد تو خونه مایه درخت انگور خیلی بزرگ هس که داربست داره.وقتی برگشتم بابام گف صبر کنم منم برم و بیام باهم بریم.دستشویی ما روی حیاط بود وقتی بابام رفت یه زن قد بلند رو دیدم که زیر درخت خوابیده همه جاشم سفید بود حدود 3 دیقه داشتم نگاش میکردم و نمیترسیدم رفتم طرفش دستشو به روم درازکرد تا منم اومدم دستمو بیارم بالا باباماومد بیرون نگاه کردم به بابام باز نگاه کردم جلوم دیدم نیستش.فرداش جریان رو برای مادر پدرم تعریف کردم.باز منو بردن پیش اون دعا نویسه. دعا نویس گف چون اون طلسمت همرات نبوده باهات ارتباط برقرار کرده ولی یه ارتباط سالم که نباید بهش فکر کنی و درگیرش باشی چون عوارض جبران نا پذیری داره گذشت تا الان که 19 سالمه چند ماه پیش با رفیقام رفته بودیم کوهستان واسه تفریح بعدش قرار گذاشتیم که بریم بالای کوه موقع برگشت خوردیم به تاریکی من خیلی خسته شده بودم یه دو دیقه نشستم رفیقام اروم اروم داشتن میرفتن پایین بعدش پا شدم برم انگار که راهو گم کرده بودم بعد همون زنه که موقعه بچگی دیده بودم اومد کنارم مث خودمون بود مث ما ادما گف گم شدی همرام بیا منم پشت سرش رفتم یه کم رفتیم رفیقامو اونطرف تر دیدم بعدش همینجور که وایساده بود گفتم مرسی ممنون رفیقم شنید گف صادق با کی حرف میزنی گفتم با این خانوم که نگاه کردم دیدم نیستش.شب جریان رو برای دوستام تعریف کردم شروع کردن منو مسخره کردن که یه مرتبه قندونی که جلومون بود به 1000 تیکه ریز تبدیل شد کلا خرد شد.بعدش فهمیدن که دروغ نگفتم اونا از ترس تا صبح خواب نرفتن ولی من با خیال راحت خوابیدم.هر روز که میگذره احساس میکنم داره بهم نزدیک تر میشه.انگار دارم وارد یه دنیای دیگه میشم.ولی خیلی میترسم

سلام اسمم امیده داستانی که تعریف میکنم کاملا واقعیه مربوط به زمانیه که سرباز بودم
برای مرخصی عید داشتم به خونه میومدم که بین راه اتوبوسمون خراب شد و مجبور شدیم بمونیم تا درست بشه چند ساعتی رو تو جاده مونده بودیم و حتی ی ماشین هم از اون جاده عبور نکرده بود کم کم هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتیم شب رو تو اتوبوس بمونیم و صبح حرکت کنیم منم تصمیم گرفتم یکم اون اطراف قدم بزنم سیگارمو روشن کردم و شروع کردم به قدم زدن و بدون اینکه متوجه بشم چقدر از اتوبوس دور شدم راه میرفتم خواستم سیگار دوممو روشن کنم دست کردم تو جیبم و فندکمو در اوردم که یهو تماس محکم دستی رو احساس کردم که محکم خورد به دستم و باعث شد فندک از دستم بیفته چند ثانیه با تعجب و البته ترس به اطرافم نگاه کردم تازه متوجه شدم که چقدر از اتوبوس دور شدم هوا هم به قدری تاریک بود که به راحتی نمیشد جایی رو دید خم شدم تا شاید با لمس کردن بتونم فندکمو پیدا کنم اما همین که دستمو روی زمین گذاشتم متوجه جسم گرمی زیر دستم شدم از ترس دستمو کشیدم و سرمو بالا اوردم و متوجه چشم های یه موجودی مثل سگ رو به روی خودم شدم که داشت بهم نگاه میکرد اما چون هوا تاریک بود نمیتونستم چهرشو کامل ببینم که از این بابت شانس اوردم بیخیال فندک شدم و به سمت اتوبوس دویدم به محض رسیدن یه جسم فلزی مکعب شکل جلوی پام پرت شد بهش نگاه کردم و دیدم فندک خودمه ورش داشتم و سوار اتوبوس شدم اون شب تا صبح بیدار بودم هنوز هم نمیدونم اون اتفاق واسه چی افتاد ولی جای شکرش باقیه که دیگه تکرار نشد

سلام. من حسینم 27 سالمه این داستانی که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به دوسال قبل. داستان از اونجایی شروع میشه که من با یکی از دوستام یه مدت افتاده بودیم دنبال گنج و مال و این چیزا واقعا هم یه جایی را سراغ داشتیم. راستی من ماله چهار محالم و شهر بروجن. توی بروجن یه جایی هست که اسمش مرجنه یه بیابون خیلی بزرگ که اطرافش کوهای بلندی داره بین دوتا از این کوه ها جایی هست به اسم کیلدره که اسم ترکیه و دقیق نمیدونم معنیش چی میشه. خلاصه ما توی این کیلدره یه جایی را سراغ داشتیم که گنج بود هم نقشه داشتیم هم گنج یاب زده بودیم و مطمئن بودیم که گنج هست ولی از یه پیره مردی که نقشه اون گنجا گرفته بودیم شنیدیم که طلسم داره و ما باید طلسم اونا بشکنیم تا بتونیم به گنج برسیم. گنجه یه جایی بین دوتا سنگ بزرگ بود و حدود سه چار متری باید میکندیم و چون جای خیلی پرتیه امنیت داشت و ما خیالمون راحت بود که اگه چند شب بیایم و دل به کار بدیم حتما بهش میرسیم. ما اصلاً به طلسم و این چیزا اعتقاد نداشتیم و به حرفای پیر مرده زیاد توجه نکردیم. بلاخره همه چیز جور کرده بودیم و قرار شد ساعت 2 شب بریم دست به کار بشیم و دم صبح برگردیم راه افتادیم با یه پیکان که من داشتم رفتیم و بیل و کلنگ و پتک و این چیزا هم برداشته بودیم.رسیدیم و یه غذای مختصری خوردیم و دست به کار شدیم چون ماه کامل بود تو آسمون نیازی به لامپ و چراغ قوه نداشتیم و هوا یکم روشن بود شروع کردیم به کندن یکم من میکندم یکم دوستم و همینجور ادامه دادیم چون خاکش سفت بود و پر سنگ کار با مشکل پیش میرفت ولی ما دل به کار میدادیم و سخت کار میکردیم بلاخره تا دم صبح حدود نرسیده به یه متری کندیم و دیگه وقت رفتن شده بود وسایلا جمع کردیم و یه تخته گذاشتیم رو سوراخی که کنده بودیم و یکم خاک ریختیم روش که جلب توجه نکنه و رفتیم تا فردا شب دوباره اومدیم و دوباره شروع به کار کردیم چون دیگه یکم گود شده بود باید خاکارا با سطل بالا میکشیدیم و نوبتی کار میکردیم. بلاخره یه دومتری کندیم و نوبت دوستم شد و رفت تو و من بالا نشسته بودم یه سیگار روشن کردم و نشستم بالای سوراخ و رفیقم داشت میکند که یه دفه شاید باورتون نشه ولی سرما اوردم بالا دیدم یه موجود قد بلند سیاه با موهای بلند که چشماشم برق میزد داره نگام میکنه از ترس خشکم زد که یدفه غیب شد و من همینجور تو شوک بودم و زبونم بند اومده بود که یهو دوستم که خسته شده بود و اومد بالا تکونم داد که یهو به خودم اومدم و داشتم میلرزیدم و اون گفت چته چی شده منم فقط گفتم زود جمع کن بریم هرچی پرسید چی شده من فقط میگفتم بیا بریم و اونم چون ترسیده بود زود وسایلا جمع کرد و رفتیم من تب کرده بودم و حالم بد بود فرداش با دوستم رفتیم پیش پیرمرده و قضیه را براش گفتیم و اون گفت من که گفتم طلسمه و اونم نگهبانش بوده و از نوع اجنه ی شروره و بهتون اخطار داده که یدفه دیگه برین سر گنج میکشتتون من گفتم باید دعا نویس ببرید تا طلسمشا بشکنه. الان از اون ماجرا دوساله میگذره ولی من که یبارم نزدیک اونجا نرفتم و نخاهم رفت. ببخشید سرتونا درد آوردم.

سلام من محمدم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش یه روز سر کلاس فیزیک نشسته بودیم و داشتیم به درسایی که معلم میداد گوش میکردم که یهو متوجه شدم دمای هوا به شدت بالا رفته جوری که نفس کشیدن برام مشکل شده بود به بچه ها نگاه کردم ولی اونا کاملا عادی به نظر میرسیدن یهو متوجه دسام شدن از شدت داغی کاملا قرمز شده بود همونطور که به دستام نگاه میکردم زنگ خورد و من سریع رفتم حیاط و دستامو گرفتم زیر اب ولی همچنان احساس گرما میکردم بخاطر همین سرمو گرفتم زیر شیر اب بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد و خواستم برم بالا توی راهروبودم ولی عجیب بود که صدای هیچکدوم از بچه ها نمیومد و هیچکدومشونم تو راهرو نبودن تصمیم گرفتم برم تو نماز خونه و کمی دراز بکشم دستمو رو دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستم سوخت و دستمو کشیدم دوباره سعی کردم درو باز کنم این بار کاملا عادی بود وارد نمازخونه شدم که ناگهان در با یه نیروی قوی به هم کوبیده شد و بسته شد برای اینکه نترسم به این فکر کردم که حتما بخاطر باد بوده دراز کشیدم تا خستگیم در بره و چشمام هم بسته بود که حس کردم صدای راه رفتن کسی میاد فکر کردم که صدای راه رفتن بچه هاس بدون این که چشمامو باز کنم به استراحتم ادامه دادم داشتم به داغ شدن دستگیره در و بسته شدنش فکر میکردم که یهو یادم افتاد هیچ کدوم از پنجره ها باز نیستن که بخواد درو ببنده چشمامو باز کردم و از چیزی که میدیدم بشدت ترسیده بودم مطمئنم که وارد نماز خونه شده بودم ولی اونجا اصلا شباهتی به نماز خونه نداشت دور تا دورم دیوار های سنگی و بلند بود حتی در یا پنجره هم وجود نداشت خیلی هم تاریک بود یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد متوجه حضور شخصی مقابل خودم شدم از شدت ترس نمیتونستم ازش چشم بردارم اون شخص روی هوا نشسته بود و لباس مشکی بلند تنش بود چهرش بخاطر تاریکی کامل مشخص نبود ولی چشماش به راحتی قابل تشخیص بود یه چیزی مثل چشمای گربه توی تاریکی و البته خیلی هم وحشتناک از شدت ترس داشت گریم میگرفت میخواستم از دستش فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت از جام بلند شدم حداقل از نشستن خیلی بهتر بود اون شخص هم از جاش پاشد و بهم نزدیک شد منم ناخودآگاه عقب عقب میرفتم هرچی اون شخص بهم نزدیک تر میشد هیکلش درشت تر میشد به اندازه ای بهم نزدیک شد که برخورد نفس هاشو با بدنم احساس میکرد بوی خیلی بدی هم میداد یه چیزی مثل بوی لجن همونطور که با وحشت بهش نگاه میکردم حس کردم کسی مچ پامو گرفته و من محکم به زمین خوردم و بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو اتاقم بودم فکر کردم خواب میدیدم که متوجه دردی تو مچ پام شدم و وقتی که بهش نگاه کردم جای انگشتای درشتی رو روی پاهام دیدم که سه تا انگشت هم داشت همونطور که به مچ پام نگاه میکردم مردی وارد اتاقم شد و درو بست بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دعا خوندن که صدای شکستن شیشه ها به همراه صدای جیغ به گوشم رسید متوجه شدم اون فرد دعا نویسه و خانوادم اونو خبر کردن تا بهمون کمک کنه از شدت ترس چشامو بستم که صدای شکستن شیشه رو این بار از داخل اتاقم شنیدم و اون مرد دیگه دعایی نخوند دیگه هم صدایی نمیومد چشمامو که باز کردم دیدم همه چیز به حالت عادی برگشته ولی شیشه اتاقم شکسته بود از اون موقع به بعد هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط بعضی شبا صدای کشیدن ناخن شخصی رو دیوار به گوش میرسه ولی با خودم و خانوادم کاری ندارن خداروشکر به شنیدن اون صدا ها هم دارم عادت میکنم.

داستان ازاونجایی شروع میشه که پدر بزرگموداداشش که الان فوت کردن هفتادسال پیش سر، زمین داشتن کارمیکردن (پدربزرگم اسمش علی بوده. وداداش علی مردان)موقع استراحتشون که میشه علی میگیره استراحت میکنه علی مردان میره کنارچشمه که ابی بزنه به دستوصورتش که میبینه یه زنی باموهای بلندولباس سفیدنشسته اونجا. تعجب میکنه پیش خودش میگه اخه این دیگه کیه تاحالاندیدمش تواین اطراف خونه های مردم هم که خیلی فاصله دارن به اینجا. خلاصه برمیگرده میره پیش علی میگه جریان چی بوده علی هم که میدونست جریان ازچه قراره چاقوش رو درمیاره ومیرن به سمت چشمه که میبینن بله هنوز نشسته اونجا علی مردان عقب وایمیسته وعلی رفت جلوو سریع موی اون زنو با چاقوش میزنه میگیره دستش که زنه جیغ وحشتناکی میکشه چون میدونست علی که دیگه زنه تحت امرش خواهد بود بعد از چند لحظه زنه اروم میشه سرش رو اصن بالا نمی اورده بودکه علی مردان نببینش خلاصه زنه به پدربزرگم علی میگه اگه موی منو اتیش بزنی وازادم کنی تاهفت نسل تون هفت نسلم ازنوه هایت که انتخاب کنن محافظت میکنن .بعدش پدربزرگم اتیشی درست میکنن وموی اون جن رو میسوزن وازادش میکنن.و واقعا هم زنه حرفی که زده بود به عهدش وفاکرده بود. من ازبابام شنیدم چه کسانی تحت مراقب نوه های اجنه هستن. تااین که من چندبارصحنه هایی رومیدیدم وگاهی وقتااحساس میکردم که انگارکسانی هستن که همیشه پیشم میخوابن وهستن امانمیبینمشون خیلی میترسیدم از اجنه چون داستان های زیادی ازشون شنیده بودم گاهی وقتا صحنه های که میدیدم سروصدای زیادی میکردم مثل دیوونه هاشده بودم تااینکه دخترعموی بابام گفت احتمالاهمزاد داره ورضا رو انتخاب کردن .خلاصه بردنم پیش استاد خودشون واسم چیزایی خوند و روی یه نقره واسم انجام دادوگفت بایدتاابد همراهت باشه که احساس ترس ازشون نکنی چون اوناتوروانتخاب کردن که ازت مراقبت کنن و بایدباهاشون کناربیای خلاصه بهتون بگم یکی هم نه دوتا مراقبم هستن دوتامرد. که یه سری توحموم بودم یکیشون رو دیدم که کنارم وایساده بود البته بعدازاینکه برق حموم رفت دیدمش اگه کسی دیگه ای میدید حتما سکته رو زده بود. ولی چون من دیگه کناراومده بودم بااین موضوع ترسم کم شده بود ولی دوستدارم زیادببینمش مردی هیکلی باموهای بلند سفید با چشمای ابی کم رنگ مایل به سفیدوطوسی خیلی خاصه مردمک چشمش سفیده. ولی بهتون بگم موقع ای که میبینمش بعدازاینکه نمیبینمش تاچندروزی بدن دردشدیدی میگیرم نمیدونم دلیلش چیه. بعدش هم تاحالانتونستم اون یکی دیگری روببینم. خیلی دوست دارم یه روزی بتونم باهاشون وصلت کنم چون تعریفای زیادی ازاساتیدهاشنیدم. وشنیدم اگه من وقتی همزادم روببینم اگه چیزی ازش درخواست کنم درقبالش اونم ازمن یه چیزرومیگیره که من همچین چیزی نمیخام.

سلام به اونایی مثل من فکر میکردن که غیر انسان دیگه هیچی وجود نداره
این داستان رو نمیخوام بگم دروغه یا واقعیت خودتون قضاوت کنید
من یه پسر فوق العاده نترسم و‌ و اصلا به روح و همزاد و جن و فلان ندارم همیشه هرکیو‌ که این مسائلو‌ تعریف میکرد مسخره میکردم تا اینکه یه روز پدرم واسه عمل بیمارستان بود و‌ منم با یه دنیا فکر و مشغله کاری و‌هزار جور دغدغه مردونه،دلم داشت منفجر میشد رفتم یه لیوان آب بخورم دیدم یکی تو آشپزخونست اولش فکر کردم خواهرمه رفتم جلو سلام دادم دیدم پاهاش رو زمین نیست فقط نمیدونستم اون کیه و چیه ترسی نداشتم تا اینکه در گوشم از پشت سرم بهم گفت شرلوک من یه باد دهن آروم رو حس کردم و بیحال و خسته شدم وقتی که افتادم دیدم یکی داره بهم‌ میخنده من اون موقع واقعا از ترس زبونم بند اومد ولی انگاری قفل شده بودم، برادرم اومد منو‌ دید و‌گفت خدایا چه بلایی سرت اومده من رو‌بازوهام جای چنگ بود،ولی به دلم ترس راه ندادم شب خوابیدم و بازم یکی میگفت شرلوک بعد رفتم دنبال صدا با اینکه یکم ترس داشتم من دوباره‌ اون دخترو دیدم بایه سرعت خاصی اومد جلوم تمام بدنم داشت میلرزید و‌ توان حرکت نداشتم ولی یه آن گفتم خدااااااا دستم رفت بالا و محکم خرد تو صورت اون دختر و اون رفت ولی به من سر تکون میداد پدرمم از بالکن افتاده بود بخاطر همین موضوع اینو بعد عملش بهم گفت ببخشید حرفام‌طولانی شد ازهمتون یه خواهشی دارم همیشه اسم خدا از زبونتون نیفته خدا یاور همه‌ی ماست .