midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

۴۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

 

داستان عروسک انابل😱: در سال ۱۹۷۰ زنی از یک فروشگاه، عروسکی پارچه‌ای با مدل قدیمی خرید تا به عنوان کادوی روز تولد، به دخترش که دانشجوی کالج بود هدیه کند. دختر این عروسک را بسیار دوست داشته و آن را در آپارتمانی که با دوستانش در آن ساکن بود، نگهداری می‌کرد. اما به زودی اوضاع تغییر کرد.

دختر جوان و هم اتاقیش متوجه شدند که حوادث عجیبی رخ می‌دهد که در روی دادن تمامی آنها، ردّ پای این عروسک هم مشاهده می‌شود. عروسک ناگهان گم شده و سر از اتاق دیگر در می‌آورد، درحالی که حتی کسی آن را لمس نکرده بود. به علاوه گهگاه تکه‌های کوچکی از کاغذ پیدا می‌کردند که گویی کودکی روی آنها نقاشی کشیده بود، کاغذهایی که متعلق به دخترها نبود. آنها حتی یک روز عروسک را در حالی یافتند که روی پاهای پارچه‌ای خود ایستاده بود، امری که به نظر امکان‌پذیر نمی‌رسید. اینجا بود که دخترها دیگر حقیقتاً وحشت زده شده و با یک مدیوم تماس گرفتند.

مدیوم به آنها گفت که شاید این عروسک توسط روح دختری که به تازگی در آپارتمان آنها فوت کرده، تسخیر شده باشد. در حین کار این مدیوم دریافت که آنابل این دختران را دوست داشته و می‌خواهد همیشه با آنها باقی بماند. دختران سرانجام این خواسته‌ی آنابل را پذیرفتند. اما اوضاع کم کم تغییر کرده و رو به وخامت گذاشت، به ویژه که یک شب یکی از دوستان آنها توسط عروسک مورد حمله قرار گرفته و زخمی شد، به طوری که خراش‌های متعددی روی قفسه‌ی سینه او مشاهده می‌شد. اینجا بود که دیگر کاسه‌ی صبر دخترها لبریز شده و با دو محقق عالم ارواح، "اِد و لورن وارن" (Ed & Lorraine Warren)، تماس گرفتند.

این زوج با تحقیقات خود دریافتند که این عروسک هیچ‌گاه توسط روح یک کودک خردسال تسخیر نشده است، بلکه برعکس، توسط یک روح شیطانی اشغال شده که با گفتن دروغ در مورد هویت خود، سعی در نزدیکی هر چه بیش‌تر به دخترها را داشته است. آنها نتیجه گرفتند که او در نهایت می‌خواسته یک یا هر دو دختر را تسخیر کند. دختران وحشت‌زده، آنابل را به وارن‌ها دادند تا آن را در یک قفسه‌ی شیشه‌ای در موزه‌ی شخصی خود در "کانکتیکات" نگهداری کنند. محفظه شیشه‌ای که روی آن نوشته شده: "اخطار، آن را باز نکنید

تصویر واقعی آنابل

شخصی تعریف می کرد که ما یک کیسه برنج 10 کیلویی داشتیم هرچی از این برنج مصرف می کردیم تمام نمی شد ( همانطور که میدونید تو جنوب اکثر غذاها رو با برنج درست می کنند) خلاصه این که این برنج 10 کیلویی رو ما تا حدود یکسال داشتیم و همون موقع که ازش بر می داشتیم کم می شد ولی دوباره فردا اندازه روز قبلش بود
این موضوع ادامه داشت تا این که داستان این برنج رو برای یکی از دوستان نزدیک تعریف کردیم این برنجی که حدود 1 سال تمام نمی شد عرض 1 هفته تمام شد و داشتیم شاخ در می اوردیم و پشیمون که چرا ماجرا رو برای این شخص تعریف کردیم

همه میگفتن پسر عموی بیست و پنج سالم جن هارو میبینه بیشتر وقتها هم با یکی داره حرف میزنه عموم خونش شماله تو یه دهات که حتی کوچه هاش برق نداره و طبق معمول ساکنین دهات سگ هارو باز میزارن اما نه سگای وحشی رو من کلا از اونجا بدم میاد پدرم تو همون دهات بزرگ شده و خاطرات زیادی میگه و ادعا میکنه جن دیده و باهاشون حرف زده حالا اگه دوست داشته باشید داستاناشو براتون میزارم برگردیم به ادامه حرفام پسر عموم تقریبا دو سال پیش بود که یه هفته مریض بود و تب شدید داشته بعد اون ماجرا همه میگفتن حسین با اشخاصی حرف میزنه که دیده نمیشن اما ما به دلیل مشغله کاری پدرم نمیتونستیم بریم به عیادتش تا اینکه اواسط هفته بود و پدرم گفت آماده باشید برای سالگرد عموت آخر هفته میریم اونجا خلاصه آخر هفته شد و راهی شمال شدیم وقتی رسیدیم حسین حالت عادی داشت و آمد جلو و دست دادو روبوسی کرد ماهم نشستیم رو ایوان ساعت حدودا 4 ظهر بود منم تمام حواسم به حسین بود که ببینم چیکار میکنه حتی برای دستشویی هم میرفت دنبالش میرفتم اما کاری نمیکرد یه ساعت گذشت و پدرم گفت پاشید بریم قبرستون سر خاک عموم ماهم رفتیم و برگشتیم قبرستون دو دقیقه تا خونه فاصله داشت ساعت شش و نیم بود تمام این مدت چشمم رو پسر عموم بود تو قبرستون سرش پایین بود و دهنش باز و بسته میشد و دور از ما بود انگار داشت با یکی حرف میزد اما تا من میرفتم طرفش هیچکار نمیکرد و فقط یه نیش خند میزد خلاصه زن عموم گفت حسین برو از مغازه برای سالاد سس بگیر و چون تو دهات یه سوپر مارکت بود و اونم بسته بود مجبور بود با موتور بره سر دهات ولی هرچقدر گفتم منم میام گفت نمیخواد بشین استراحت کن و تنها رفت تو این مدت که نبود پدرم از زن عموم پرسید داستان حسین چیه اونم شروع کرد به تعریف کردن که بعد از مریضی حسین اون انگار با چند نفر حرف میزنه که لحن حرف زدنش باهاشون فرق میکنه با یکی شوخی میکنه به یکی احترام میزاره و از همه مهم تر از همه چی زودتر از بقیه با خبر میشه انگار اتفاقات افتاده شده رو بهش میگن خلاصه شب که خواستیم بخوابیم. من و حسین تو اتاقش تنها خوابیدیم پرسیدم که داستان چیه و اونم جواب نداد و پیچوند و بحث رو عوض کرد تا اینکه...
ادامه داستان ملاقات با جن
شب خوابیدیم و من همش داشتم به این فکر میکردم که این حرفا واقعیت داره یا نه که سرم زیر پتون بود احساس کردم حسین از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت منم اروم دنبالش رفتم از خونه خارج شد و رفت به خونه خرابه که روبه رو بود اونجا از وقتی که من یادم هست همینجوری خرابه، حسین یه دفعه واستاد منم پشت دیوار داشتم نگاهش میکردم که دیدم داره با یکی حرف میزنه و یه دفعه برگشت و به طرف جایی که بودم نگاه کرد فکر کنم اونی که داشت باهاش حرف میزد بهش گفت من اونجام چون صدام کرد و گفت بیا بیرون میدونم اونجایی منم امدم بیرون گفت اینجا چیکار میکنی گفتم میخوام بدونم حرفا واقعیت داره و تو با اجنه ارتباط داری اونم رشو کرد اونطرف از یکی پرسید بهش بگم اما من صدایی نشنیدم و به من گفت برو خونه تا بیام و برات تعریف کنم منم سریع برگشتم و اونم زود آمد خلاصه شروع کرد تعریف کردن
(از زبون حسین)یه شب داشتم از قبرستون برمیگشتم که یه دفعه یه دختر خیلی خوشگل و قد بلند و سفید رو دیدم که جلومو گرفت و گفت باید باهات حرف بزنم منم از خدا خواسته قبول کردم اونم گفت آخر شب بیا تو خونه قدیمی یه ذره شک کردم و پرسیدم تو کی هستی از کجا آمدی برای چی بیام؟؟گفت بیا میفهمی منم ترسیدم و نرفتم اما اوایل شب بود که میخواستم بخوابم دیدم در اتاقم اروم داره باز میشه دیدم همون دختره آمد تو نمیتونستم حرفی بزنم مثل سنگ سفت شده بودم و تکون نمیخوردم نشست کنارم و با عصبانیت گفت چرا نیومدی اما حرف نمیتونستم بزنم گفت من از تو خوشم میاد و تو باید باهام ازدواج کنی من از جن هستم و تو مجبوری قبول کنی منم به نشونه اعتراض سرمو تکون دادم و اون یه کشیده به صورتم زد که چشمام سیاهی رفت و گوشم سوت میکشید و گفت اگه قبول نکنی خواهی مرد و بعد از اون شب من مریض شدم و دیوانه و هرشب اون دختر میومد که ببینه نظرم عوض نشده تا اینکه قبول کردم و خوب شدم خلاصه با مادر و پدرش آشنا شدم که در قبیله خودشون معروف هستن و تو اون خرابه زندگی میکنن.من که حرفای پسر عموم رو باور نکردم و باورم اینه که این از تخیلات اونه اما بعضی وقتها کارایی میکنه که آدم شک میکنه به حرفاش که شاید واقعا با جن باشه.

میخاستم داستانی از پدر بزرگم بگم
پدر بزرگ من زمان های قدیم تو یه روستا تو زنجان زندگی میکرده پدر بزرگم کد خدای اون ده بوده پدر بزرگم میگه یه روز یکی از روستایی ها اومد پیش من و گفت که من به زنم شک دارم و ازش میترسم !! پدر بزرگم هم به اون زنه شک داشته و بهش میگه که امروز شام ابگوشت بپز ویه بسته توش نمک بریز و در اون روز خونه ی هیچ کس یه قطره هم اب نباشه اون مرده این کارو میکنه و شب غذارو میخورن و میخابن شب زنه بیدار میشه میره میبینه تو یخچالشون اب نیست میره دم در همه ی همسایه ها و میبینه که اونام اب ندارن و بعدش میره میخابه شوهرش داشته از زیر پتو نگاه میکرده که میبینه زنه یه دفعه بلند میشه و گردنشو دراز میکنه و از رودخونه اب میخوره و بر میکرد ه و مرده میفهمه که زنش ادم نیس جن ال است ومیره به پدر بزرگ من میگه و با چند تا از روستاییا میرن و اونو میکشن بعد از چند روز اون مرده که زنش جن بوده به طرز وحشتناکی در حالی که گردنش شکسته بوده و سرش چرخیده به قتل میرسه

عکس روستا

من یه خاطره برخورد واقعی با اجنه دارم که مربوط به چابهار میشه. بنا به دلایلی شب تو یه منطقه نظامی خیلی مخوف مجبور شدیم به همراه 3 نفر نظامی چادر بزنیم.

اون منطقه معروف بود به این قضایا و گویا این موضوع هم از طرف اهالی منطقه که اونجا رفت و آمد داشتن و روحانیون تایید شده بود.

نیمه شب بود که دیدیم چندتا سنگ محکم خورد به چادر، طوری که احساس کردم الان رو سرمون خراب میشه. من از همه جا بی خبر اومدم بیرون ببینم چرا اینجور شد و کی این کارو کرده

که یهو دورو ورم رو نگاه کردم. فقط میتونم بگم چندین جفت چشم قرمز رنگ دیدم که انگار آتیش ازشون بیرون میزد. پشت بند اون چند تا سنگ دیگه اومد طرف چادر و من@jenkade

تنها کاری که کردم پریدم تو چادر و چند نفری ستون های چادر رو گرفتیم که فقط خراب نشه رو سرمون.

خلاصه این قضیه تا نزدیکای اذان صبح ادامه داشت تا هوا روشن شد. تو این مدت ما هم هرچی آیت الکرسی و آیه و دعا بلد بودیم خوندیم. باورتون نمیشه ولی صبح وقتی جرات کردیم بیاییم بیرون

یه عالمه سنگ دورو ور چادر بود. خلاصه جمع و جور کردیم و رفتیم سراغ کاری که اومده بودیم و اون شد بار آخری که من از اون منطقه حتی رد شدم !

سلام این داستان یا ماجرا کاملا واقعیه..حقیقت این اتفاق برای یکی از دوستانم افتاده..متاسفانه خونشون جو بسیار سنگینی داره..تقصیره همسرشه..از بس که به دعانویس ها و جادو اعتقاد داره، مسلما چنین اتفاقاتی هم رخ میده داستان رو از زبان دوستم بازگو میکنم صبح شده بود،،از خواب بیدار شدم تا برم واسه بچه هاصبحانه آماده کنم..رفتم سمت آشپزخانه ..ساعت رو نگاه کردم دیدم ده صبح.همزمان مشغول آماده کردن صبحانه بودم که دیدم دخترم بیدار شده و بدون سلام صبح بخیر به دستشویی رفت،،سرم پایین بود اما دیدم که دخترم با همون تیپ و قیافس...تعجب کردم از این رفتار اما با خودم گفتم شاید متوجه من نشده،،،خلاصه صدای آب هم از توالت میومد ،،،دیدم یک ساعت گذشته،،،صبحانمو خرده بودم کارای خونرو انجام دادم،،،،رفتم اتاقارو گشتم دیدم دخترم نیست،،،رفتم سمت دستشویی ...صدای آب هم چنان میومد،،اسم دخترم رو صدا زدم،،الهه؟؟مامان جان تصمیم نداری بیای بیرون؟بسته دیگه دختر بیاااااا بیرون،،،صدتی آب قطع شد اما جوابی از دخترم نگرفتم..دستگیره ی در رو گرفتم درو باز کنم..دیگه نگران شده بودم..اما در باز نشد قفل بود،،مجدد سعی کردم..ترس تمامه وجودمو فرا گرفت..نکنه بلایی سره دخترم اومده باشه ،،،ماماااان جان دخترم صدامو میشنوی؟؟؟چرا جواب نمیدی؟ دیدم نه خیر جواب بده نیست ،رفتم پیچ گوشتی ، چاقو هرچیز که گیرم اومد اوردم،،،قفل در رو شکستم..و درو باز کردم دیدم خبری از دخترم نیس...خداااای من ..اتاقارو مجدد گشتم،،اما کسی خونه نبود،،دمای بدنم بالا رفت ،،،اما یه حدس بیخود زدم که شاید رفته بیرون شاید حواسم به رفتنش نبوده..تصمیم گرفتم به گوشیش یه زنگ بزنم،،الووو دخترم؟؟کجایی چرا بی خبر رفتی؟صبحانه رو اماده کردم که با هم بخوریم ،،چرا بی خبر مامان جان؟؟دخترم پشت تلفن گفت : وا مامااان مگه یادت رفته بود امروز من کلاس داشتم ساعت7 صبح از خونه زدم بیرون..صبحانه هم نگران نباش یه چیزی گرفتم خوردم،،،با گفتن این حرفااش ترس تمامه وجودمو فرا گرفت،،،گفتم مامانو سره کار گذاشتی؟؟تو خودت ساعت 10 اومدی رفتی دستشویی بدون سلامی چیزی،،،،گفت ماماان به خدا من کلاس بودم اون موقع،،،خیالاتی شدی...گوشیو قطع کردم،،حیرون بودم ،،پس اون کی بود؟حتی صدای آب هم از دستشویی میومد ،،پس اون دختر که هم ریخت و هم تیپو هیکل دختره من بود کی بود؟ عرق سردی روی بدنم ریخت،،،و پشت سرم نفس های ،گرمی رو حس میکردم،،به قدری گرم و نزدیک که پشت گوشم گرم شده بود،،بسم الله گفتم و سریع حاضر شدم تا از اون خونه ی لعنتی بزنم بیرو

 

لوییس یک جوان سیاه پوست با انتشار این عکس در صفحه فیسبوکش و نوشتن (بدترین تصمیم زندگی ام) توجه بسیاری را به خود جلب کرد.
- بدترین تصمیم زندگی من:
(من ساعاتی پیش بدترین تصمیم زندگی ام را گرفتم. من درحال دیدن تلویزیون بودم که متوجه شدم کسی در حال نگاه کردن به من از پشت پنجره است. ترسیده بودم و نمیخواستم جلو بروم تا ببینم چه کسی پشت پنجره است. دوربین گوشی کیفیت خوبی داشت و تصمیم گرفتم با زوم کردن روی پنجره از ان باخبر بشوم. وقتی زوم کردم یک عکس گرفتم و متوجه شدم نباید هرگز اینکار را میکردم. حال ساعت ۲ نیمه شب است و من در خانه تنها هستم. البته امیدوارم تنها باشم. این پست را با تنی لرزان و خیس عرق میگذارم. به خدا سوگند از این خانه میروم)
لوییس فردای ان روز به پلیس خبر میدهد اما دیگر در ان خانه نمیماند!

 

این داستان مال سال پیشه که ما برای عید رفته بودیم خونه ویلایی شمال من همیشه آهنگ تو گوشمه مثل هر شب وقتی همه خواب بودن آهنگ تو گوشو لب دریا داشتم قدم میزدم که ی پیر مرد دیدم داشت به وست دریا نگاه میکرد رفتم سمتش گفتم به چی نگاه میکنید گفت به خونه با خنده گفتم مگه شما ماهین نگاهی بهم کرد صورتش معلوم نبود جوری که انگار میخواست گریه کنه گفت نه گفتم باشه یکم ترسیده بودم گفتم من دیگه میرم گفت باشه بهم گفت برو بخواب به کسی نگو من اینجام و به حرف زمین گوش نده ترسیدم و عقب عقب میرفتم و شروع به دویدن کردم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیگه چهار پنج متری دور شده بودم اما آنجا نبود تا صبح بیدار بودم به حرفش فکر میکردم با خودم گفتم خیالاتی شدم فردا برای اینکه بدونم خیالاتی شدم شب رفتم همونجا دیگه داشتم نا امید میشدم اومدم بر گردم ی حس عجیبی باعث شد من بر گردم وقتی به خودم آمدم لب دریا بودم سریع دویدم سمت خونه رفتم اتاق زیر شیر ونی از پنجره دریارو نگاه کردم آمدم برگردم پایین تا بخوابم ساعت 2 شب بود وقتی بر گشتم ی دختر کوچیک لب پله ها بود من شکه شدم افتادم رو زمین داشت میخندید برگشت نگام کرد با سرعت دوید سمتم از کنارم رد شد و از پنجره رفت بیرون روز سوم از ساعت 12 رفتم چیزی نبود هوا سرد بود دوباره همون حس داشتم میرفتم تو دریا اما مقاومت کردم رفتم خونه و برای روز چهارم صبح رفتیم با خانواده لب دریا همه رفتن تو آب منم آخر همه رفتم کسی به من کاری نداشت دیگه همه هواسشون به بچه ها بود منم بزرگ ترین بچه خانواده همین توری جلو رفنتم من همیشه زیر آبی میرم عینکو زدمو رفتم زیر آب پیر مردو کف آب دیدم ترسیدم با سرعت شنا کردم حس کردم یکی پامو گرفت همون جا بیهوش شدم وقتی بیدار شدم روی آب خوابیده بودم انگار یکی هولم میداد فه سمت ساحل رفتم و از این به بعد هرشب با اونا میرفتم شنا و من هر وقت رفتیم اونجا شب ها با شنا کردن با آون ها و صبح ها خواب بودم ما بارای تابستون دباره رفتیم آنجا اون پیره مرد نبود اما اون دختر بچه بزرگ شده بود هم سن من بود بم گفت میبرمت پیشش شنا کردیم رفتیم رفتیم دیگه ساحل رو نمیشد دید گفت بیا زیر گفتم نمیتونم زیر آب نفس بکشم گفت دست منو بگیر و بیا رفتیم خیلی تاریک بود هیچ چیزی نمیدیدم پیر مردو دیدم گفه برو دیگه اینجا نیا به دختر گفت چرا اینجارو بش نشون دادی من داشتم زیر آب خفه میشدم و نمیتونستم تکوخ بخرم خون همه جارو گرفته بود صدای آواز بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم روی ساحل بودم و ساعت 5 صبح بود دیگه ندیدمشون و هر شب میرفتم اونجا ولی جز صدای آواز هیچ چیزه دیگه ای نبود.