midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

میخاستم داستانی از پدر بزرگم بگم
پدر بزرگ من زمان های قدیم تو یه روستا تو زنجان زندگی میکرده پدر بزرگم کد خدای اون ده بوده پدر بزرگم میگه یه روز یکی از روستایی ها اومد پیش من و گفت که من به زنم شک دارم و ازش میترسم !! پدر بزرگم هم به اون زنه شک داشته و بهش میگه که امروز شام ابگوشت بپز ویه بسته توش نمک بریز و در اون روز خونه ی هیچ کس یه قطره هم اب نباشه اون مرده این کارو میکنه و شب غذارو میخورن و میخابن شب زنه بیدار میشه میره میبینه تو یخچالشون اب نیست میره دم در همه ی همسایه ها و میبینه که اونام اب ندارن و بعدش میره میخابه شوهرش داشته از زیر پتو نگاه میکرده که میبینه زنه یه دفعه بلند میشه و گردنشو دراز میکنه و از رودخونه اب میخوره و بر میکرد ه و مرده میفهمه که زنش ادم نیس جن ال است ومیره به پدر بزرگ من میگه و با چند تا از روستاییا میرن و اونو میکشن بعد از چند روز اون مرده که زنش جن بوده به طرز وحشتناکی در حالی که گردنش شکسته بوده و سرش چرخیده به قتل میرسه

عکس روستا

  • night wolf

نظرات  (۱۰)

خیلی جالبه
😁

ohhhhhhh myyyyyyyy goddddddd

.

چیه

هیچ.هیچ اسمتو مبینم اینجوری میشم

.

نظر لطف قلبته

. حالت بهتر شده؟

عاشق استیکراتم

اره بهترم فقط بخاطر یه مشکلی که از سه سال پیش دارم کلیه هام درد میکنن

کلا شانس نیاوردم من

تو خوبی

. اینا جدیدن

اینام باحالن

.

عه عه عه من تو زنجان زندگی میکنم

الان از شهرمون میترسم

نترس همه جا جن هست .

یه سوال داشتم اگه شعر مومو بخونی میاد سراغت😮

تا حالا نخوندم

بابا باریکلا

.

من هیچوقت زن نمیگیرم :|

خب دختر بگیر .

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی