میخاستم داستانی از پدر بزرگم بگم
پدر بزرگ من زمان های قدیم تو یه روستا تو زنجان زندگی میکرده پدر بزرگم کد خدای اون ده بوده پدر بزرگم میگه یه روز یکی از روستایی ها اومد پیش من و گفت که من به زنم شک دارم و ازش میترسم !! پدر بزرگم هم به اون زنه شک داشته و بهش میگه که امروز شام ابگوشت بپز ویه بسته توش نمک بریز و در اون روز خونه ی هیچ کس یه قطره هم اب نباشه اون مرده این کارو میکنه و شب غذارو میخورن و میخابن شب زنه بیدار میشه میره میبینه تو یخچالشون اب نیست میره دم در همه ی همسایه ها و میبینه که اونام اب ندارن و بعدش میره میخابه شوهرش داشته از زیر پتو نگاه میکرده که میبینه زنه یه دفعه بلند میشه و گردنشو دراز میکنه و از رودخونه اب میخوره و بر میکرد ه و مرده میفهمه که زنش ادم نیس جن ال است ومیره به پدر بزرگ من میگه و با چند تا از روستاییا میرن و اونو میکشن بعد از چند روز اون مرده که زنش جن بوده به طرز وحشتناکی در حالی که گردنش شکسته بوده و سرش چرخیده به قتل میرسه
عکس روستا
- ۹۶/۰۶/۲۶
- ۱۰ نظر
- ۹۶/۰۶/۲۶