midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

همه میگفتن پسر عموی بیست و پنج سالم جن هارو میبینه بیشتر وقتها هم با یکی داره حرف میزنه عموم خونش شماله تو یه دهات که حتی کوچه هاش برق نداره و طبق معمول ساکنین دهات سگ هارو باز میزارن اما نه سگای وحشی رو من کلا از اونجا بدم میاد پدرم تو همون دهات بزرگ شده و خاطرات زیادی میگه و ادعا میکنه جن دیده و باهاشون حرف زده حالا اگه دوست داشته باشید داستاناشو براتون میزارم برگردیم به ادامه حرفام پسر عموم تقریبا دو سال پیش بود که یه هفته مریض بود و تب شدید داشته بعد اون ماجرا همه میگفتن حسین با اشخاصی حرف میزنه که دیده نمیشن اما ما به دلیل مشغله کاری پدرم نمیتونستیم بریم به عیادتش تا اینکه اواسط هفته بود و پدرم گفت آماده باشید برای سالگرد عموت آخر هفته میریم اونجا خلاصه آخر هفته شد و راهی شمال شدیم وقتی رسیدیم حسین حالت عادی داشت و آمد جلو و دست دادو روبوسی کرد ماهم نشستیم رو ایوان ساعت حدودا 4 ظهر بود منم تمام حواسم به حسین بود که ببینم چیکار میکنه حتی برای دستشویی هم میرفت دنبالش میرفتم اما کاری نمیکرد یه ساعت گذشت و پدرم گفت پاشید بریم قبرستون سر خاک عموم ماهم رفتیم و برگشتیم قبرستون دو دقیقه تا خونه فاصله داشت ساعت شش و نیم بود تمام این مدت چشمم رو پسر عموم بود تو قبرستون سرش پایین بود و دهنش باز و بسته میشد و دور از ما بود انگار داشت با یکی حرف میزد اما تا من میرفتم طرفش هیچکار نمیکرد و فقط یه نیش خند میزد خلاصه زن عموم گفت حسین برو از مغازه برای سالاد سس بگیر و چون تو دهات یه سوپر مارکت بود و اونم بسته بود مجبور بود با موتور بره سر دهات ولی هرچقدر گفتم منم میام گفت نمیخواد بشین استراحت کن و تنها رفت تو این مدت که نبود پدرم از زن عموم پرسید داستان حسین چیه اونم شروع کرد به تعریف کردن که بعد از مریضی حسین اون انگار با چند نفر حرف میزنه که لحن حرف زدنش باهاشون فرق میکنه با یکی شوخی میکنه به یکی احترام میزاره و از همه مهم تر از همه چی زودتر از بقیه با خبر میشه انگار اتفاقات افتاده شده رو بهش میگن خلاصه شب که خواستیم بخوابیم. من و حسین تو اتاقش تنها خوابیدیم پرسیدم که داستان چیه و اونم جواب نداد و پیچوند و بحث رو عوض کرد تا اینکه...
ادامه داستان ملاقات با جن
شب خوابیدیم و من همش داشتم به این فکر میکردم که این حرفا واقعیت داره یا نه که سرم زیر پتون بود احساس کردم حسین از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت منم اروم دنبالش رفتم از خونه خارج شد و رفت به خونه خرابه که روبه رو بود اونجا از وقتی که من یادم هست همینجوری خرابه، حسین یه دفعه واستاد منم پشت دیوار داشتم نگاهش میکردم که دیدم داره با یکی حرف میزنه و یه دفعه برگشت و به طرف جایی که بودم نگاه کرد فکر کنم اونی که داشت باهاش حرف میزد بهش گفت من اونجام چون صدام کرد و گفت بیا بیرون میدونم اونجایی منم امدم بیرون گفت اینجا چیکار میکنی گفتم میخوام بدونم حرفا واقعیت داره و تو با اجنه ارتباط داری اونم رشو کرد اونطرف از یکی پرسید بهش بگم اما من صدایی نشنیدم و به من گفت برو خونه تا بیام و برات تعریف کنم منم سریع برگشتم و اونم زود آمد خلاصه شروع کرد تعریف کردن
(از زبون حسین)یه شب داشتم از قبرستون برمیگشتم که یه دفعه یه دختر خیلی خوشگل و قد بلند و سفید رو دیدم که جلومو گرفت و گفت باید باهات حرف بزنم منم از خدا خواسته قبول کردم اونم گفت آخر شب بیا تو خونه قدیمی یه ذره شک کردم و پرسیدم تو کی هستی از کجا آمدی برای چی بیام؟؟گفت بیا میفهمی منم ترسیدم و نرفتم اما اوایل شب بود که میخواستم بخوابم دیدم در اتاقم اروم داره باز میشه دیدم همون دختره آمد تو نمیتونستم حرفی بزنم مثل سنگ سفت شده بودم و تکون نمیخوردم نشست کنارم و با عصبانیت گفت چرا نیومدی اما حرف نمیتونستم بزنم گفت من از تو خوشم میاد و تو باید باهام ازدواج کنی من از جن هستم و تو مجبوری قبول کنی منم به نشونه اعتراض سرمو تکون دادم و اون یه کشیده به صورتم زد که چشمام سیاهی رفت و گوشم سوت میکشید و گفت اگه قبول نکنی خواهی مرد و بعد از اون شب من مریض شدم و دیوانه و هرشب اون دختر میومد که ببینه نظرم عوض نشده تا اینکه قبول کردم و خوب شدم خلاصه با مادر و پدرش آشنا شدم که در قبیله خودشون معروف هستن و تو اون خرابه زندگی میکنن.من که حرفای پسر عموم رو باور نکردم و باورم اینه که این از تخیلات اونه اما بعضی وقتها کارایی میکنه که آدم شک میکنه به حرفاش که شاید واقعا با جن باشه.

  • night wolf

نظرات  (۳)

اوه چه خانوم خوفی
اگه این حقیقت داشته باشه که ما مردا بیچاره ایم
شماهم به نحوه خودتون بدید والا ما ازشمایادگرفتیم:|:|
والا ادب خوب چیزیه 
جوری رفتار میکنی آدم پشیمون میشه نظر بذاره
مگه من جطوری رفتار کردم  تاجایی که یادم میاد نه من و نه هیچکدوم ازنویسنده های دیگه ی وب به هیچکس توهین نکردند
تا جایی که یادم میاد الیزابت خودش وحشی بود و مردی یادش نداده بود
ماهم اینجا ننوشتیم کسی یادش داده لطفا از دوباره داستان رو بخونید

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی