سلام....این داستان برمیگرده به وقتی که من 18سالم بود.....ما اسباب کشی کردیم به یه جای دیگه این خونه جدیده 3طبقه ای بودو حیاط بزرگ درختای ترسناکو یه چاه ماهم نمیدونستیم که کسی تو اینجا زندگی میکرده یا نه خلاصه اسباب هارو آوردیمو شب شد من با خانوادم نشسته بودیمو فیلمهای میدیدم اون شبم هوا بارونی بود همینطور که داشتیم فیلم میدیدیم یه بوی خیلی بدم میومد جوری که هممون حالت تهوع گرفته بودیم انقد که بو داشت اذیت میکرد مامانم گفت برو پله ها رو حیاطو بگرد ببین چیه که بو داره میاد خلاصه منم با ترس رفتم پایین تو حیاط مشغول گشتم بودم که یکی بهم آروم گفت (از خونه ی من گمشین بیرون)خیلی ترسیده بودم با خودم گفتم ولش کن بابا چیزی نیس رفتم تو چاه بگردم داشتم میرفتم که چاهو بگردم احساس میکردم که یکی واقعا داره میگه نرو نرو تو پارکینگ دو تا اتاق بود که توش تاریک خالی بود داشتم میرفتم سمت چاه شیشه پنجره یکی از اون اتاقا شکست دیگه واقعا پاهام میلرزید رسیدم به چاه در چاه برداشتم دیدم یه سگ افتاده تو چاه اینو که دیدم دوییدم بالا خونه جواب مامانمینا ندادم گفتم هیچی نیست چون میخواستم خودم ببینم چی هست؟ اون شب هی از خونه صدا
میومد من با ترس خوابیدم صبح که بلند شدم رفتم از اهالی قدیمی محل بپرسم که قبلا اینجا کی زندگی میکرده روبروی خونمون یه پیر مرد کارگر زندگی میکرد من بهش گفتم کی اینجا قدیم زندگی میکرده اون گفت قبلا اینجا یه زن و شوهر تنها زندگی میکردن بهش گفتم حیوون خونگی هم داشتن گفت اره یه سگ طرف گفت بعد چند وقت شوهرش میمیره کسی هم نفهمید که چجوری مرد بعد زنه هم خودکشی کرد هنوز جنازه های اینا پیدا نشده...ما که هرشب میخوابیدیم یکی میگفت از خونه ی من برین بیرون جوری که دوست نداشت ما تو خونش باشیم من واس بابام همه چیو تعریف کردم ...... هر شب که ما میخوابیدیم باز اون صداها میومد از پایین اتاقا صدای شکستن شیشه میومد خونه هم خیلی بزرگ بود بعد این اتفاقا بابای من یه آخوند آورد یه چیزایی گفت تو خونه رفت از اون به بعد صدای عذاب میومد انگار داشت عذاب میکشید جیغ میزد صدای پارس کردن سگ همه چی بعد چند روز ما از اون خونه رفتیم به یه جای دیگه....
این داستان کاملا واقعی بود
- ۹۶/۰۶/۲۴
- ۰ نظر
- ۹۶/۰۶/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.