midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

هوا طوفانی بود و بزور از شیشه ماشین جاده قابل دیدن بود!
آلک (Alec) که بخاطر رییسش مجبور شد تا نصف شب کار کند و شانس بد او آنشب طوفانی بود.
او از رانندگی در شب طوفانی نفرت داشت و باید یک جاده قدیمی طی کند.
در وسط جاده ناگهان ماشین ترمز کرد و ایستاد!
پنجره را پایین زد و نگاهی به جاده کرد که دختر بچه ایی که رنگ پوستش سفید مایل به آبی و بسیار زیبا بود دید.
به دختر بچه گفت:اینجا چیکار میکنی دختر؟اینجا زندگی میکنی؟
دختر هم گفت:نه،منتظر اتوبوس ام. و با دستش تابلو ایستگاه اتوبوس را نشان داد و تابلو بسیار کدر و پوسیده بود.
گفتم:دختر اینجا خیلی وقته که اتوبوس رد نمیشه اگه بخوای من میتونم تورو هرجا که خواستی برسونم.
دختر هم بدون هیچ سر و صدایی پشت ماشین نشست.
مایل ها بدون سر صدا طی شد تا اینکه دختر سکوت را شکست:خونه من همین نزدیکیاست.
آلک گفت:واقعا؟خب خوبه هرجا که خواستی بری بگو.
سرانجام به یه پیچ رسیدن و آلک هم که میخواست به طرف راست بپیچد ناگهان دختر گفت:به چپ برو.
آلک گفت:اما اونجا که دره است فک نکنم چیزی باشه!
دختر گفت:گفتم به طرف چپ برو.
آلک گفت:چی میگی میگم اونجا درس
دختر عصبانی شد و با فریاد گفت:گفتم به طرف چپ برو
ناگهان فرمان از دست آلک خارج شد و به پایین دره افتاد.
آلک به هوش امد و جسد پدر و مادر و خود دختر را در ماشین کناری دید.

  • night wolf

نظرات  (۱)

یعنی چی مگه بدر و مادر او تو ماشین بودن

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی