این چیزی که میخوام بگم چند روز پیش براخودم اتفاق افتاد.ساعت 9صبح پاشدم صبحانه خوردم بعد یه لیوان شیر خوردم حوصله م سر رفت اومدم رو تخت دراز کشیدم باگوشیم ور رفتم نمیدونم چقدر طول کشید خوایم برد درعالم خواب کانال ترسو بودم یا بیداری دیدم یکی رو شکمم نشسته نکاه کردم دیدم دختری با موهای تقریبا بلند و لخت درحال گریه ست درعالم خواب بهش گفتم چراگریه میکنی گفت اون لیوان شیر مال من بود گفتم خوب برات میارم گفت لازم نکرده. من میخوام باتوباشم هرچی بخوای هرکاری بخوای برات انجام میدم ولی منم هرچی ازت خواستم باید بیاری گفتم نه نمیشه توهم یکسره نمیتونی بامن باشی من کار دارم دیدم داره قیافه ش عوض میشه کمی ترس برم داشت یکدفه نگاهم به پاهاش افتاد یا خدا این که سمه.تا اومد بغلم کنه بسم الله گفتم غیب شد مامانم اومد صدام کرد گفت داری باکی حرف میزنی خواب میبینی تا یکساعت از ترس زبونم بند اومده بود نه میتونستم حرف بزنم نه ازجام بلندشم اب دهنم و نمیتونستم قورت بدم.مطمینم خواب نبودم
- ۹۶/۰۶/۲۴
- ۰ نظر
- ۹۶/۰۶/۲۴