سلام. من حسینم 27 سالمه این داستانی که میخام براتون تعریف کنم برمیگرده به دوسال قبل. داستان از اونجایی شروع میشه که من با یکی از دوستام یه مدت افتاده بودیم دنبال گنج و مال و این چیزا واقعا هم یه جایی را سراغ داشتیم. راستی من ماله چهار محالم و شهر بروجن. توی بروجن یه جایی هست که اسمش مرجنه یه بیابون خیلی بزرگ که اطرافش کوهای بلندی داره بین دوتا از این کوه ها جایی هست به اسم کیلدره که اسم ترکیه و دقیق نمیدونم معنیش چی میشه. خلاصه ما توی این کیلدره یه جایی را سراغ داشتیم که گنج بود هم نقشه داشتیم هم گنج یاب زده بودیم و مطمئن بودیم که گنج هست ولی از یه پیره مردی که نقشه اون گنجا گرفته بودیم شنیدیم که طلسم داره و ما باید طلسم اونا بشکنیم تا بتونیم به گنج برسیم. گنجه یه جایی بین دوتا سنگ بزرگ بود و حدود سه چار متری باید میکندیم و چون جای خیلی پرتیه امنیت داشت و ما خیالمون راحت بود که اگه چند شب بیایم و دل به کار بدیم حتما بهش میرسیم. ما اصلاً به طلسم و این چیزا اعتقاد نداشتیم و به حرفای پیر مرده زیاد توجه نکردیم. بلاخره همه چیز جور کرده بودیم و قرار شد ساعت 2 شب بریم دست به کار بشیم و دم صبح برگردیم راه افتادیم با یه پیکان که من داشتم رفتیم و بیل و کلنگ و پتک و این چیزا هم برداشته بودیم.رسیدیم و یه غذای مختصری خوردیم و دست به کار شدیم چون ماه کامل بود تو آسمون نیازی به لامپ و چراغ قوه نداشتیم و هوا یکم روشن بود شروع کردیم به کندن یکم من میکندم یکم دوستم و همینجور ادامه دادیم چون خاکش سفت بود و پر سنگ کار با مشکل پیش میرفت ولی ما دل به کار میدادیم و سخت کار میکردیم بلاخره تا دم صبح حدود نرسیده به یه متری کندیم و دیگه وقت رفتن شده بود وسایلا جمع کردیم و یه تخته گذاشتیم رو سوراخی که کنده بودیم و یکم خاک ریختیم روش که جلب توجه نکنه و رفتیم تا فردا شب دوباره اومدیم و دوباره شروع به کار کردیم چون دیگه یکم گود شده بود باید خاکارا با سطل بالا میکشیدیم و نوبتی کار میکردیم. بلاخره یه دومتری کندیم و نوبت دوستم شد و رفت تو و من بالا نشسته بودم یه سیگار روشن کردم و نشستم بالای سوراخ و رفیقم داشت میکند که یه دفه شاید باورتون نشه ولی سرما اوردم بالا دیدم یه موجود قد بلند سیاه با موهای بلند که چشماشم برق میزد داره نگام میکنه از ترس خشکم زد که یدفه غیب شد و من همینجور تو شوک بودم و زبونم بند اومده بود که یهو دوستم که خسته شده بود و اومد بالا تکونم داد که یهو به خودم اومدم و داشتم میلرزیدم و اون گفت چته چی شده منم فقط گفتم زود جمع کن بریم هرچی پرسید چی شده من فقط میگفتم بیا بریم و اونم چون ترسیده بود زود وسایلا جمع کرد و رفتیم من تب کرده بودم و حالم بد بود فرداش با دوستم رفتیم پیش پیرمرده و قضیه را براش گفتیم و اون گفت من که گفتم طلسمه و اونم نگهبانش بوده و از نوع اجنه ی شروره و بهتون اخطار داده که یدفه دیگه برین سر گنج میکشتتون من گفتم باید دعا نویس ببرید تا طلسمشا بشکنه. الان از اون ماجرا دوساله میگذره ولی من که یبارم نزدیک اونجا نرفتم و نخاهم رفت. ببخشید سرتونا درد آوردم.
- ۹۶/۱۲/۰۴
- ۱۶ نظر
- ۹۶/۱۲/۰۴
ما خودمون با جنا نشین برخواست داریم بعد بترسیم
ولی ایول جرعتتون خوبه