midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀
این ماجراخیلی وقت پیش برای دایی مادرم   قبل از انقلاب و زمان شاه رخ داده این ماجرا را از زبان دایی مادرم تعریف می کنم :

یه روز زمستانی بعد از کلی خواهش و التماس از فرمانده گردان مرخصی چند روزه گرفتم و با خوشحالی به طرف خونه ، توی روستا حرکت کردم برای رفتن به روستا ابتدا رفتم ترمینال جنوب(خزانه) و بلیط اتوبوس برا تبریز گرفتم.

حدوده ساعت 7 عصر ماشین حرکت کرد، تمام راه پوشیده از برف بود و برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. تمام مدت تو اتوبوس به روستا و خانواده ام فکر میکردم که مدتها دور از اونا بودم، چیزی حدوده چهار ماه ....

از یه طرف خوشحال بودم که میرم خونه و از یه طرف هم نگران شاید باید به حرف فرمانده گردان گوش می دادم وتوی این روز زمستانی و سرد ، کولاکی مرخصی نمی گرفتم...

 

چون من باید برای رفتن به روستا شهرستان بستان آباد پیاده شده و از همون جا هم اگه مسیر باز باشه باید با تراکتور یا مینی بوس برم روستا . تمام شب توی اتوبوس بیدار بودم و تمامی اهالی روستا یکی یکی جلوی چشمام می اومدن...

 

 به پدرم فکر می کردم که الان باز مریض شده و گوشه خونه خوابیده یا مادرم اگه منو ببینه چه عکس العملی نشون میده یا خاله ام که بارداره و نمی دونم بچه اش دختره یا پسر  و همچنین برادرم که می دونم این همه مدت که من نبودم حتما خیلی رنج کشیده و به دختر دایی ام که قراره باهاش ازدواج کنم.

. نزدیکای سحر بود که اتوبوس به بستان آباد رسید و همون جا از اتوبوس پیاده شدم هوا خیلی سرد وابری بود و یواش یواش دونه های برف داشت می بارید.

با خودم گفتم بهتره برم یه چیزی بخورم بعد راه بیافتم چون بشدت احساس سرما میکردم ضمنا باید منتظر مینی بوس میموندم تا بیاد . رفتم طرف قهوه خانه دیدم زیاد شلوغ نیست چند دقیقه ای اونجا نشستم وصبحونه و چایی خوردم.

بعد از مدتی دیدم بارش برف شدت گرفت ، بنابراین فوری ساک و وسایلمو برداشتم و رفتم به سمت مینی بوس . مینی بوس مثل همیشه منتظر مسافرا بود و این نشون میداد که هنوز جاده بازه .

 

رفتم و سوار مینی بوس شدم بعد چند دقیقه مینی بوس تقریبا نیمه پر شد و راننده اومد و ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم به سمت روستا ، روستای ما آخرین روستا تو مسیر بود.

 

توی مسیر روستا بودیم که بارش برف شدت گرفت وبرف کولاک می کرد مینی بوس هم آروم آروم و با احتیاط کامل به مسیرش ادامه می داد ، مسافرا یکی یکی  داشتن پیاده می شدن من هم خدا خدا می کردم که جاده بسته نشه چون هر لحظه احساس می کردم که سرعت مینی بوس کم میشه بعدیک ساعت فقط من بودم و دو نفر دیگه ، که یهو راننده مینی بوس ماشین رو متوقف کرد و گفت عزیزان شرمنده دیگه جلوتر از این نمی تونم برم ، جاده بسته اس میترسم برم  ماشین تو برف گیر کنه.

 

 حالا ترس من فقط از برف و کولاک نبود حالا باید فکر حمله گرگها رو هم می کردم بنابراین من و دو نفر دیگه پیاده شده و با پای پیاده به سمت روستامون راه افتادیم خوشبختانه یکی از همراهام هم مقصدش روستای من بود این طوری حداقل دو نفر بودیم و  ترس از حمله گرگها کمتر می شد...

دوست من هم خیلی آدم پرحرفی بود و یه ریز در مورد همه چی صحبت می کرد چاره ای نداشتم باید تحملش می کردم بالاخره با کلی مشقت  کوهها رو پشت سر گذاشتیم.

 

 وقتی وارده جاده خود روستا شدیم  شدت بارش برف هم یواش یواش داشت کم میشد و ما بهتر میتونستیم جلومونو ببینیم، همه درختا سفید پوش شده بودن و کناره های آب رودخونه هم یخ زده بود.

 

احساس می کردم سالهاست که به روستا نیومده ام بعد از نیم ساعت پیاده روی یواش یواش می تونستم زمینها و باغهای روستا رو ببینم ، دوستم هم که کماکان به حرف زدنش ادامه می داد ولی من کوچکترین توجه ای به حرفای اون نداشتم و فقط  میخواستم هر چی زودتر به خونه برسم...

 

توی همین افکار غوطه ور بودم که یهو اون طرف رودخانه گوشه باغ  زنی رو دیدم که داره لباس میشوره ، چشامو تیز کردم تا ببینم اون کیه که توی این برف و کولاک اونم تنهایی داره لباس میشوره... 

 

تغییر مسیر دادم و رفتم طرف زنه ، نگام فقط رو اون زنه بود و دوستم هم فقط داشت حرف میزد من هر چی فکر کردم دیدم این زنه اصلا آشنا نیست و شبیه هیچ کدوم از زنای ده نیست و یه چیزی رو هی داخل آب می کنه بعد میاره بیرون،

 

با خودم گفتم این چه طرزه شستنه لباسه ، قدمامو تندتر کردم تا ببینم این زن کیه، دوستم تا دید من سرعت حرکتم رو زیاد کردم و تغییر مسیر دادم با خنده گفت رحیم خیلی عجله داری ولی مسیر روستا که این طرفه.

 

 ولی من بدون اعتنا به حرفای اون به مسیرم به طرف زنه ادامه دادم و گامهامو سریع تر بر میداشتم یواش یواش می تونستم اون زنه رو بهتر ببینم خدای من چی میبینم باز چشامو تیز کردم ،برف مزاحم دیدم شده بود ،

 

 دوباره با دقت نیگا کردم دیدم زنه یه  نوزاده پسر رو که لخته و هیچ لباسی تنش نیست هی  داخل آب میکنه و در میاره و با حرص و عصبانیت این کار رو تکرار می کنه ، نوزاد بیچاره هم فقط دست و پا می زد و هق هق می کرد و داشت خفه می شد،  با خودم گفتم این زنه حتما دیونه اس ، کدوم مادری دلش میاد همچین بلایی سر بچه اش بیاره .

 

تا اونجایی که من یادم بود توی روستای ما و حتی روستاهای مجاور زن دیونه نداشتیم ، اون زنه همچنان بچه رو داخل آب می کرد و در میاورد

 

 ، هنوز چهل متری باهاش فاصله داشتم که یهو...

 

 سرشو بلند کرد و به من خیره شد من هم یک دفعه احساس ترس و وحشت کردم و در جا خشکم زد و وایسادم دیگه هیچ صدایی رو نمی تونستم بشنوم  انگار کر شدم ، اونم همون جوری با چشای خیره و درشت خود فقط به من  نیگا می کرد و با یه دستش بچه رو زیر آب نگه داشته بود ، انگار یکی توان حرکت رو از من گرفت حتی پلک هم نمی تونستم بزنم انگار کل دنیا یه دفعه صداش قطع شده بود ، حتی صدای برف و کولاک و باد هم نمی اومد به راحتی می تونستم ، فقط صدای قلبمو بشنوم و حس کنم

 

بعد پنج یا شش ثانیه فوری بچه رو از داخل آب کشید بیرون ، خدای من بچه مثل بچه آدم نبود چشمای بچه از حدقه زده بود بیرون  و با همون حالت داشت به من نگاه می کرد،

 

 انگار بچه با اون چشای ترسناکش التماس می کرد کمکش کنم،  ولی  من  حتی نمی تونستم داد بزنم انگار یکی داشت صدا و نفسمو خفه می کرد که زنه یهو بچه رو جلوی دو دستش گرفت وبا سرعت فرار کرد طرف داخل باغ،

 

 طرز فراره زنه هم عجیب بود  زنه درحالی که دو دستشو جلوش ،صاف گرفته بود بچه رو با سرعت داشت میبرد ، بچه هم که روش به طرف من بود با چشای ترسناکش فقط به من زل زده بود و می تونستم التماسشو ببینم و من هم فقط به بچه نگا می کردم  ولی اون به سرعت داشت از من دور می شد و  با حالت زل زده نگام می کرد تا آخرین جایی که می تونستم و برف و کولاک اجازه میداد با نگاهم دنبالشون کردم...

 

یهو زنه وایساد و سرشو برگردوند طرف من  و یک لحظه نگام کرد و یکدفعه پرید پشت درختا من هم همین طور مات و مبهوت فقط نگاه می کردم که با صدای دوستم به خودم اومدم که از دور داد می زد رحیم چته؟ چرا جواب نمیدی؟ انگار بدنم یهو آزاد شد و می تونستم صدای برف و کولاک و باد رو بشنوم برگشتم نگا کردم دیدم بدون اینکه متوجه شم حدود چهل پنجاه متر با دوستم فاصله گرفتم به سرعت دویدم طرف دوستم و ماجرا رو بهش گفتم.

 

ولی اون گفت که نه زنی دیده و نه بچه ای و با حالت تمسخر و خنده به من گفت معلومه تو ارتش خیلی اذیت می شی! من هم بی تفاوت به حرفای اون ، هر دو راه افتادیم طرف خونه ، ولی تمام راه همش فکر اون بچه و زنه بودم...

 

بعد از حدود بیست دقیقه ای به خونه رسیدم و از دوستم جدا شدم و در زدم منتظر بودم که الان مادرم یا برادرم میان در رو باز می کنن هوا هم خیلی سرد بود کمی منتظر موندم دیدم خبری نشد دویاره محکم تر در زدم که صدای ضعیفه پدرم رو شنیدم که می گفت کیه؟

 

گفتم منم رحیم ، پدر در رو باز کن . اون هم با کلی مشقت اومد و در رو باز کرد.  تا دیدمش فهمیدم که باز مریض شده و خونه نشین شده بعد از روبوسی و احوال پرسی

ازشم پرسیدم تنهایی؟ گفت آره . پرسیدم پس داداش و مادرم کجاست؟  پدرم گفت چند دقیقه پیش دختر خالت با گریه و زاری اومد و گفت که خاله ات که باردار بود بچه اش تو شکمش سقط شده و مرده برای همین مادرت با دادشت رفتن خونه خالت ، تا اینو شنیدم تنم لرزید و بی اختیار گفتم بچه اش پسر بود؟ پدرم گفت آره پسر بود...

هالای پوزان = لغت ترکی. جنی که بر سر زنان باردار ظاهر میشود و سبب سقط نوزاد یا مرگ مادر میشود.

  • night wolf

نظرات  (۱۴)

  • پیمان محمدی فرد
  • جنه بچه ای که مرده بود رو برداشته بود رفته بود....؟
    چرا تو آب میشستش؟
    این داستان هایی که میذارید، حقیقیه یا برای ایجاد فضای وحشت دست کاری هم میکنید؟
    فکر نمیکنم احنه اجازه داشته باشن روح بچه انسان رو با خودشون ببرن...
    شما رو دنبال کردم؛ اگر تمایل داشتید ما رو هم دنبال کنید.
    همه چیزتون خفنه، از قالب وبلاگ تا پست ها. فقط روی تصاویری هم که میذارید یکم کار کنید و اگه بتونه فضای وحشت و دلهره رو ایجاد کنه خیلی عالیه.
    اللهم عجل لولیک الفرج.
    سلام برای ایجاد فضای ترس و وحشت میذارم و دستکاری نمیکنم ولی یه عالمه دروغ و تحریف توشون هست
    این که اجنه اجازه چه کارایی دارن رو من نمیدونم
    ممنون بله کیفیت تصاویر پست ها جالب نیست و البته قالب و کلا وبلاگ جای کار زیاد داره اگه بتونم بهترشون میکنم

    هومن سیدی
  • ✣یگانـღـه✢ jb
  • هومن سیدی!

    چه ربطی به داستان داره
  • ✣یگانـღـه✢ jb
  • دلم  جن میخوادد:|
    من جنم من جنم
  • ✣یگانـღـه✢ jb
  • :|وایی موهام سیخ شد ازترس
    موهای سرت؟
  • ✣یگانـღـه✢ jb
  • :|اهوم
    لطفا مرا دنبال کنید.
    چشم
    واییییی عالی بود خیلی ترسیدم مامانی:((

    وبلاگتون خیلی خیلی عالیه

     لطفا به منم سر بزنید من وبلاگمو برای پرسش مهر زدم به حمایتتون احتیاج دارم


    :)
    به وب منم سر بزنید
    راستی عکس بچه هرو از کجا اوردی
    بعد خاله چیشد
    من امشب پیش مامانم میخوابم
    وایییییییی
    اینا بیشترش دروغی بیش نیست 
    نمیدونم
    :|
    بگو واقعیه یه کم جو بده
    آره معلومه که واقعیه میخواستم نترسی یه وقت اگه چیزیت بشه من چیکار کنم
    آلاژن = لغت تالشی  معادل همین هالای پوزانه
    عه پس همه جا هست

    خوشم.اومد . . . عالی

    مچکرم 

    حاجی پشمام

    :)

    . من خودمم از عکسه میترسم

    خیلی باحال بود

    .

    جنی وجود داره بنام آل جنی است که بر سر نوزادان حاضر میشود(و زنان باردار)و با خود میبرد این اجنه اسم های مختلفی دارد اما همه ی اسمای در بخش آل مشارک هستتد !! حتی اسم یونانی اش !! دقت کنید:

    آلاژن:بخش مشترک:آل

    ژن هم یعنی زن پس :

    آلاژن:ال زن

    هالای پوزان:بخش مشترک آل

    برای دور کردن ابن نوع ار اجنه زن باردار را به هیچ عنوان و بچه را تا یه سنی تنها نزارید(یادم نمیاد چه سنی)بالای سر انها قران بزارید,بالا سر ان ها قیچی بزارید(در صورت نیاز موی اجنه راببرید تا در هفت نسل محافطت بشید)

    ارسال نظر

    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی