midnight

هشدار: ازتون خواهش میکنم اگر مشکل قلبی دارید یا جرئت کافی ندارید حتما این وبلاگ رو ترک کنید و از دیدن حتی تصویر مطالب خودداری کنید! 💀💀💀💀💀💀

این چیزی که میخوام بگم چند روز پیش براخودم اتفاق افتاد.ساعت 9صبح پاشدم صبحانه خوردم بعد یه لیوان شیر خوردم حوصله م سر رفت اومدم رو تخت دراز کشیدم باگوشیم ور رفتم نمیدونم چقدر طول کشید خوایم برد درعالم خواب کانال ترسو بودم یا بیداری دیدم یکی رو شکمم نشسته نکاه کردم دیدم دختری با موهای تقریبا بلند و لخت درحال گریه ست درعالم خواب بهش گفتم چراگریه میکنی گفت اون لیوان شیر مال من بود گفتم خوب برات میارم گفت لازم نکرده. من میخوام باتوباشم هرچی بخوای هرکاری بخوای برات انجام میدم ولی منم هرچی ازت خواستم باید بیاری گفتم نه نمیشه توهم یکسره نمیتونی بامن باشی من کار دارم دیدم داره قیافه ش عوض میشه کمی ترس برم داشت یکدفه نگاهم به پاهاش افتاد یا خدا این که سمه.تا اومد بغلم کنه بسم الله گفتم غیب شد مامانم اومد صدام کرد گفت داری باکی حرف میزنی خواب میبینی تا یکساعت از ترس زبونم بند اومده بود نه میتونستم حرف بزنم نه ازجام بلندشم اب دهنم و نمیتونستم قورت بدم.مطمینم خواب نبودم

سلام....این داستان برمیگرده به وقتی که من 18سالم بود.....ما اسباب کشی کردیم به یه جای دیگه این خونه جدیده 3طبقه ای بودو حیاط بزرگ درختای ترسناکو یه چاه ماهم نمیدونستیم که کسی تو اینجا زندگی میکرده یا نه خلاصه اسباب هارو آوردیمو شب شد من با خانوادم نشسته بودیمو فیلم‌های میدیدم اون شبم هوا بارونی بود همینطور که داشتیم فیلم میدیدیم یه بوی خیلی بدم میومد جوری که هممون حالت تهوع گرفته بودیم انقد که بو داشت اذیت میکرد مامانم گفت برو پله ها رو حیاطو بگرد ببین چیه که بو داره میاد خلاصه منم با ترس رفتم پایین تو حیاط مشغول گشتم بودم که یکی بهم آروم گفت (از خونه ی من گمشین بیرون)خیلی ترسیده بودم با خودم گفتم ولش کن بابا چیزی نیس رفتم تو چاه بگردم داشتم میرفتم که چاهو بگردم احساس میکردم که یکی واقعا داره میگه نرو نرو تو پارکینگ دو تا اتاق بود که توش تاریک خالی بود داشتم میرفتم سمت چاه شیشه پنجره یکی از اون اتاقا شکست دیگه واقعا پاهام میلرزید رسیدم به چاه در چاه برداشتم دیدم یه سگ افتاده تو چاه اینو که دیدم دوییدم بالا خونه جواب مامانمینا ندادم گفتم هیچی نیست چون میخواستم خودم ببینم چی هست؟ اون شب هی از خونه صدا

میومد من با ترس خوابیدم صبح که بلند شدم رفتم از اهالی قدیمی محل بپرسم که قبلا اینجا کی زندگی میکرده روبروی خونمون یه پیر مرد کارگر زندگی میکرد من بهش گفتم کی اینجا قدیم زندگی میکرده اون گفت قبلا اینجا یه زن و شوهر تنها زندگی میکردن بهش گفتم حیوون خونگی هم داشتن گفت اره یه سگ طرف گفت بعد چند وقت شوهرش میمیره کسی هم نفهمید که چجوری مرد بعد زنه هم خودکشی کرد هنوز جنازه های اینا پیدا نشده...ما که هرشب میخوابیدیم یکی میگفت از خونه ی من برین بیرون جوری که دوست نداشت ما تو خونش باشیم من واس بابام همه چیو تعریف کردم ...... هر شب که ما میخوابیدیم باز اون صداها میومد از پایین اتاقا صدای شکستن شیشه میومد خونه هم خیلی بزرگ بود بعد این اتفاقا بابای من یه آخوند آورد یه چیزایی گفت تو خونه رفت از اون به بعد صدای عذاب میومد انگار داشت عذاب میکشید جیغ میزد صدای پارس کردن سگ همه چی بعد چند روز ما از اون خونه رفتیم به یه جای دیگه....
این داستان کاملا واقعی بود

 

هوا طوفانی بود و بزور از شیشه ماشین جاده قابل دیدن بود!
آلک (Alec) که بخاطر رییسش مجبور شد تا نصف شب کار کند و شانس بد او آنشب طوفانی بود.
او از رانندگی در شب طوفانی نفرت داشت و باید یک جاده قدیمی طی کند.
در وسط جاده ناگهان ماشین ترمز کرد و ایستاد!
پنجره را پایین زد و نگاهی به جاده کرد که دختر بچه ایی که رنگ پوستش سفید مایل به آبی و بسیار زیبا بود دید.
به دختر بچه گفت:اینجا چیکار میکنی دختر؟اینجا زندگی میکنی؟
دختر هم گفت:نه،منتظر اتوبوس ام. و با دستش تابلو ایستگاه اتوبوس را نشان داد و تابلو بسیار کدر و پوسیده بود.
گفتم:دختر اینجا خیلی وقته که اتوبوس رد نمیشه اگه بخوای من میتونم تورو هرجا که خواستی برسونم.
دختر هم بدون هیچ سر و صدایی پشت ماشین نشست.
مایل ها بدون سر صدا طی شد تا اینکه دختر سکوت را شکست:خونه من همین نزدیکیاست.
آلک گفت:واقعا؟خب خوبه هرجا که خواستی بری بگو.
سرانجام به یه پیچ رسیدن و آلک هم که میخواست به طرف راست بپیچد ناگهان دختر گفت:به چپ برو.
آلک گفت:اما اونجا که دره است فک نکنم چیزی باشه!
دختر گفت:گفتم به طرف چپ برو.
آلک گفت:چی میگی میگم اونجا درس
دختر عصبانی شد و با فریاد گفت:گفتم به طرف چپ برو
ناگهان فرمان از دست آلک خارج شد و به پایین دره افتاد.
آلک به هوش امد و جسد پدر و مادر و خود دختر را در ماشین کناری دید.

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

این داستانو بابابزرگم برام تعریف کرده ک برای باباش اتفاق افتاده و برای استان فارسه

یه شب ک باباش نصف شب از سر ابیاری میومده تو راه ی زنو میبینه ک داره گریه میکنه و میزنه تو سر خودش
میره سمتشو بهش میگه چیشده؟ اون زنم میگه که گرگ بچمو برده.. اینم با بیل میدوه سمتشو گرگه بچرو میزاره زمین و دفرار اونم بچرو میاره میده ب زنه .. زنه هم میگه من باید واس تشکر بیا بریم خونمون تا ازت پذیرایی کنم اینم تو فکر اینکه میبردش خونه باهاش میره زنه میره سر ی چاه میگه بیا پایین اینم میره تو میبینه تو چاه پر از ادمه ک دارن همه کاری میکنن قسم میخورد ک بچه بدنیا میاوردن و بازی میکردن
اینم میترسه و میگ میخام برم زنه بش میگه پس ی لحظه کلاهتو بده اینم کلاهشو میده و بعد از چند لحظه زنه با کلاه پر از پوست پیاز برمیگرده اینم کلاه و میگیره و میره توراه میگه پوست پیاز ب چه دردم میخوره همشو خالی میکنه
صبحش میاد کلاهشو برداره میبینه تیکه تیکه طلا چسبیده به کلاش و فهمیده بوده که اونا پوست پیاز نبودنو طلا بودن. بعداز اون جریان خیلی از,شبا میرفته تو اون چاه میمونده ولی دیگه هیچکسو نمیبینه .